My king
Part11
؟ :مشتاق دیدار بانوی من
با شنیدن صداش، نگاه ناباورانم رو بالا آوردم و به فرد رو به
روم، خیره شدم...اشکام، شروع به باریدن کردن و به سرعت
خودم رو تو بغلش انداختم...
ا/ت :کجا بودی این همه وقت؟؟چرا اون موقع که
باید،نبودی؟؟چرا تنهام گذاشتی؟؟مگه قول نداده بودی که
کنارم باشی و نزاری اذیتم کنن؟؟؟کجا بودی وقتی به زور اینجا
آوردنم؟؟کجا بودی وقتی درد میکشیدم؟؟؟هاااان؟!!کجا
بودی؟؟؟!!!
منو به خودش فشرد و روی زمین نشست.
؟ :منو ببخش عزیزم، منو ببخش خواهر کوچولو، ببخش که
مجبور شدی به تنهایی، این همه سختی بکشی، اوپا رو ببخش...
عطر شکوفه های بهاریش رو نفس کشیدم و دستام رو از دور
گردنش، شل کردم.
نگاه سرخ و اشکیمو به چشامی قهوه ای و کشیدش
دوختم..دلم براش تنگ شده بود..انقدر زیاااااد که حد نداره.
ا/ت :دلم برات تنگ شده بود جین ، درست ۱۸ ماهه که
ندیدمت. تحمل دوریت، واقعا سخته.
دستی روی موهام کشید و گفت.
جین :منم دبم برات تنگ شده بود ا/ت
معذرت میخوام که نبودم وقتی که بودنم، کنارت، مهمتر از هر چیز دیگه ای بود.
اشکامو، با پشت دست، پاک کردم.
ا/ت :اشکال نداره اوپا. عذر میخوام که تند برخورد کردم
باهات .تقصیر تو نیست که سرنوشت، اینطوری رقم خورده برام.
جین :از پدر شنیدم چه اتفاقی افتاد. غصه نخور .من اینجام؛ تا
همیشه .هر وقت که احساس کردی نمیتونی ادامه بدی، کافیه
خبرم کنی تا ازینجا نجاتت بدم.
ا/ت :به قول یونا، این سرنوشت منه . نمیتونم تغییرش بدم .
نمیخوام جون پدر، بانو هان و بقیه رو بخطر بندازم .دارم سعی میکنم با این موضوع کنار بیام.
جین :پس دیدت رو تغییر بده .تسلیم سرنوشت نشو و برای
داشتن یه زندگی بهتر، بجنگ...اینارو بیخیال..یه لحظه بلند شو.
دستام رو گرفت و باهم، بلند شدیم .چرخی دورم زد..
جین :وااااو...اینجا رو ببین....مقام ملکه، چقدر برازندتونه
بانوی من...
با شنیدن لحنش و تعظیم نمایشیش، لبخند روی لبم اومد .
برگشتنش، تو این آشفته بازار ذهنیم، بزرگرتین هدیه س...
ا/ت :بشین اوپا...بزار بگم یکم خوراکی برات بیارن...
لیا؟؟!!
لیا :بله بانوی من.
ا/ت :از برادرم پذیرایی کنین لطفا.
لیا :چشم بانوی من.
با تعظیم کوتاهی، از اتاق بیرون رفت تا درخواست منو اجرا
کنه.
ا/ت :راستی نگفتی..چطور تونستی وارد قصر بشی؟؟
جین :همراه پدر اومدم..اول به دیدن پادشاه رفتیم و بعد از
معرفی کردنم، اجازه گرفتیم تا بتونم هر وقت که میخوام وارد
قصر بشم و به دیدنت بیام.
ا/ت : چیییی یعنی میخای بگی عالیجناب اجازه داااد؟؟!!
جین :نه تنها اجازه دادن، بلکه به پیشکارشون گفتن تا منو به
وزیر کارگزینی معرفی کنه برای استخدام شدن تو قصر تا بیشتر پیشت باشم ، عالیجنابم خیلی سفارش کردن حواسم بهت باشه.....
؟ :مشتاق دیدار بانوی من
با شنیدن صداش، نگاه ناباورانم رو بالا آوردم و به فرد رو به
روم، خیره شدم...اشکام، شروع به باریدن کردن و به سرعت
خودم رو تو بغلش انداختم...
ا/ت :کجا بودی این همه وقت؟؟چرا اون موقع که
باید،نبودی؟؟چرا تنهام گذاشتی؟؟مگه قول نداده بودی که
کنارم باشی و نزاری اذیتم کنن؟؟؟کجا بودی وقتی به زور اینجا
آوردنم؟؟کجا بودی وقتی درد میکشیدم؟؟؟هاااان؟!!کجا
بودی؟؟؟!!!
منو به خودش فشرد و روی زمین نشست.
؟ :منو ببخش عزیزم، منو ببخش خواهر کوچولو، ببخش که
مجبور شدی به تنهایی، این همه سختی بکشی، اوپا رو ببخش...
عطر شکوفه های بهاریش رو نفس کشیدم و دستام رو از دور
گردنش، شل کردم.
نگاه سرخ و اشکیمو به چشامی قهوه ای و کشیدش
دوختم..دلم براش تنگ شده بود..انقدر زیاااااد که حد نداره.
ا/ت :دلم برات تنگ شده بود جین ، درست ۱۸ ماهه که
ندیدمت. تحمل دوریت، واقعا سخته.
دستی روی موهام کشید و گفت.
جین :منم دبم برات تنگ شده بود ا/ت
معذرت میخوام که نبودم وقتی که بودنم، کنارت، مهمتر از هر چیز دیگه ای بود.
اشکامو، با پشت دست، پاک کردم.
ا/ت :اشکال نداره اوپا. عذر میخوام که تند برخورد کردم
باهات .تقصیر تو نیست که سرنوشت، اینطوری رقم خورده برام.
جین :از پدر شنیدم چه اتفاقی افتاد. غصه نخور .من اینجام؛ تا
همیشه .هر وقت که احساس کردی نمیتونی ادامه بدی، کافیه
خبرم کنی تا ازینجا نجاتت بدم.
ا/ت :به قول یونا، این سرنوشت منه . نمیتونم تغییرش بدم .
نمیخوام جون پدر، بانو هان و بقیه رو بخطر بندازم .دارم سعی میکنم با این موضوع کنار بیام.
جین :پس دیدت رو تغییر بده .تسلیم سرنوشت نشو و برای
داشتن یه زندگی بهتر، بجنگ...اینارو بیخیال..یه لحظه بلند شو.
دستام رو گرفت و باهم، بلند شدیم .چرخی دورم زد..
جین :وااااو...اینجا رو ببین....مقام ملکه، چقدر برازندتونه
بانوی من...
با شنیدن لحنش و تعظیم نمایشیش، لبخند روی لبم اومد .
برگشتنش، تو این آشفته بازار ذهنیم، بزرگرتین هدیه س...
ا/ت :بشین اوپا...بزار بگم یکم خوراکی برات بیارن...
لیا؟؟!!
لیا :بله بانوی من.
ا/ت :از برادرم پذیرایی کنین لطفا.
لیا :چشم بانوی من.
با تعظیم کوتاهی، از اتاق بیرون رفت تا درخواست منو اجرا
کنه.
ا/ت :راستی نگفتی..چطور تونستی وارد قصر بشی؟؟
جین :همراه پدر اومدم..اول به دیدن پادشاه رفتیم و بعد از
معرفی کردنم، اجازه گرفتیم تا بتونم هر وقت که میخوام وارد
قصر بشم و به دیدنت بیام.
ا/ت : چیییی یعنی میخای بگی عالیجناب اجازه داااد؟؟!!
جین :نه تنها اجازه دادن، بلکه به پیشکارشون گفتن تا منو به
وزیر کارگزینی معرفی کنه برای استخدام شدن تو قصر تا بیشتر پیشت باشم ، عالیجنابم خیلی سفارش کردن حواسم بهت باشه.....
۵۸.۱k
۲۷ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.