فیکشن سهون پارت ۱۴
🚫رقص روی خون🚫
پارت چهاردهم
نویسنده:ارتمیس
آیو:یکدفعه بارون شروع به باریدن کرد
قطره های اب یکی بعد از یکی دیگه روی زمین مینشست
به طوری که بوی نم رطوبت خاک با بوی خون مخلوط شده بود
به سختی از روی زمین بلند شدم
جسمم بخاطر خون از دست رفتم بی جون شده بود و باریدن بارون باعث ضعیف تر شدنم شده بود
لنگ زنان به سمت ویلای سهون رفتم
خودم نمیدونم چرا!
ولی خب انگار اونجا امن تر از هر جایی بود
به نزدیکای خونه رسیده بودم شاید ۵ مین دیگه میرسیدم
اما از درد زیاد پام پخش زمین شدم
تلاش برای بلند شدن کردم
کوچه خیلی تاریک بود...
خیلی...
بنظر میرسید ساعت نزدیکای ۱۲ شب باشه
♤♤♤
لیسا:یاا جیسویا جیسویااا
جیسو:هاااا
لیسا:اون دختره...میگم اون دختره چرا خبری ازش نیست
جیسو:تا امروز میخواستی بدنشو تیکه تیکه کنی و بسوزونی
الان نگرانش شدی
لیسا:هه فکر کردی نگرانشم نه بابا نگران خودمم که اگه سهون بفهمه سرلاخیمون میکنه
جیسو:یه جوری میگی انگار تقصیر ماعه
لیسا:پس حداقل بهش خبر میدم
جیسو:به چپم خب
لیسا:زبونمو براش در اوردمو بعد شماره ی سهونو گرفتم
بعد چند تا بوق جواب داد:ازین ورا
_رئیس دیروقته ولی خبری از اون دختره آیو نیست
*یعنی چی نیست
_امروز نزدیکای ظهر با اسلحه فورا از خونه بیرون زد انگار حوصله نداشت
دیشبم....
حرفمو قطع کرد و جوری داد زد که اگه پرده ی گوشم پاره میشد تعجبی نداشت:چییی میگییی چرااا مواظبششش نیستیننن
_پیونیممم(رئیس)تقصیر ما چیه!!!
با کلافگی و اعصاب خوردی گفت:
اون بیون عوضی رو به خاک سیاه میشونم
صدای تند بوق اومد که معلوم شد قطع کرده
دوباره چه داستانی قراره به پا بشه
جیسو:چیشد
لیسا:بنظر مربوط به بیونه
جیسو:عاشق دردسرو داستانم مخصوصا خون و خونریزی ولی هر چی جز اینکه مربوط به بیون باشه
لیسا:قهقه ی عصبی زدم و در پاسخ به سوالش گفتم:که خداروشکر هم همش در موردشه!
پامو با حرص روی پله ها گذاشتمو خودمو به اتاقم رسوندم و درو محکم به هم کوبیدم
♤♤♤
سهون:
با کلافگی طول حالو طی میکردم که با صدای در به خودم اومدم
دلم به این خوش نبود که کسی که پشت دره اون دختر آیو باشه
ولی خب بازم میشد امید داشت
فورا سمت در رفتمو بازش کردم
که با دختری که مثل موش اب کشیده شده بود و مقداری خون رو قسمت های دست پاش پخش شده بود رو به رو شدم
درسته اون دختر آیو بود
با بهت و صدای محکمی بهش گفتم:چیشده این چه وضعیه چرا اینجوری شدی؟!!
آیو با صدای ضعیف که به سختی به گوش میرسید زمزمه کرد:
من...م..ن....
یکدفعه چشماش بسته شد و.....
ادامه داره...♤
لایک♡
کامنت♤
فالو کنید به پیج دومم بک میدم(:
هر چقدر از پستامو لایک کنی♡ به همون اندازه لایک میکنم♡
پارت چهاردهم
نویسنده:ارتمیس
آیو:یکدفعه بارون شروع به باریدن کرد
قطره های اب یکی بعد از یکی دیگه روی زمین مینشست
به طوری که بوی نم رطوبت خاک با بوی خون مخلوط شده بود
به سختی از روی زمین بلند شدم
جسمم بخاطر خون از دست رفتم بی جون شده بود و باریدن بارون باعث ضعیف تر شدنم شده بود
لنگ زنان به سمت ویلای سهون رفتم
خودم نمیدونم چرا!
ولی خب انگار اونجا امن تر از هر جایی بود
به نزدیکای خونه رسیده بودم شاید ۵ مین دیگه میرسیدم
اما از درد زیاد پام پخش زمین شدم
تلاش برای بلند شدن کردم
کوچه خیلی تاریک بود...
خیلی...
بنظر میرسید ساعت نزدیکای ۱۲ شب باشه
♤♤♤
لیسا:یاا جیسویا جیسویااا
جیسو:هاااا
لیسا:اون دختره...میگم اون دختره چرا خبری ازش نیست
جیسو:تا امروز میخواستی بدنشو تیکه تیکه کنی و بسوزونی
الان نگرانش شدی
لیسا:هه فکر کردی نگرانشم نه بابا نگران خودمم که اگه سهون بفهمه سرلاخیمون میکنه
جیسو:یه جوری میگی انگار تقصیر ماعه
لیسا:پس حداقل بهش خبر میدم
جیسو:به چپم خب
لیسا:زبونمو براش در اوردمو بعد شماره ی سهونو گرفتم
بعد چند تا بوق جواب داد:ازین ورا
_رئیس دیروقته ولی خبری از اون دختره آیو نیست
*یعنی چی نیست
_امروز نزدیکای ظهر با اسلحه فورا از خونه بیرون زد انگار حوصله نداشت
دیشبم....
حرفمو قطع کرد و جوری داد زد که اگه پرده ی گوشم پاره میشد تعجبی نداشت:چییی میگییی چرااا مواظبششش نیستیننن
_پیونیممم(رئیس)تقصیر ما چیه!!!
با کلافگی و اعصاب خوردی گفت:
اون بیون عوضی رو به خاک سیاه میشونم
صدای تند بوق اومد که معلوم شد قطع کرده
دوباره چه داستانی قراره به پا بشه
جیسو:چیشد
لیسا:بنظر مربوط به بیونه
جیسو:عاشق دردسرو داستانم مخصوصا خون و خونریزی ولی هر چی جز اینکه مربوط به بیون باشه
لیسا:قهقه ی عصبی زدم و در پاسخ به سوالش گفتم:که خداروشکر هم همش در موردشه!
پامو با حرص روی پله ها گذاشتمو خودمو به اتاقم رسوندم و درو محکم به هم کوبیدم
♤♤♤
سهون:
با کلافگی طول حالو طی میکردم که با صدای در به خودم اومدم
دلم به این خوش نبود که کسی که پشت دره اون دختر آیو باشه
ولی خب بازم میشد امید داشت
فورا سمت در رفتمو بازش کردم
که با دختری که مثل موش اب کشیده شده بود و مقداری خون رو قسمت های دست پاش پخش شده بود رو به رو شدم
درسته اون دختر آیو بود
با بهت و صدای محکمی بهش گفتم:چیشده این چه وضعیه چرا اینجوری شدی؟!!
آیو با صدای ضعیف که به سختی به گوش میرسید زمزمه کرد:
من...م..ن....
یکدفعه چشماش بسته شد و.....
ادامه داره...♤
لایک♡
کامنت♤
فالو کنید به پیج دومم بک میدم(:
هر چقدر از پستامو لایک کنی♡ به همون اندازه لایک میکنم♡
۵.۷k
۱۹ شهریور ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.