📗- part6
📗- #part6
┈┄╌╶╼╸◖ 💚 ◗╺╾╴╌┄┈
همونطوری که داشتم به روند پیشرفت این دوتا کفتر نگاه میکردم عماد یهو ترمز زد که با کله رفتم تو داشبورد!
سرمو بلند کردم دیدم روبه روی مرکز خریدیم!
به عماد نگاه معناداری کردم که با لبخند بیشعورانه ای جوابم رو داد...
راضیه با یه خداحافظی خجولی پیاده شد منم با عماد دست دادم اومدم بو3ش کنم که گفت:
+تا تو باشی از این آهنگا نزاری که دونفرو بهم جوش بدی شتر!
منو میبینی...
جنگی پیاده شدم و دست راضی رو گرفتم و رفتیم یکم چرت و پرت بخریم...ولی از اونجایی که من فوق تخصص گشنهفورمولوژی دارم رفتیم فودکورت مرکز خرید و دوتایی مثل اسب آبی غذا خوردیم!
بعدش رفتیم و من واسه شروع ترم دانشگاه یه دست مانتو سِت و مقنعه گرفتم،بر عکس راضیه من چادری نبودم!
ولی خوب میدونستم چقدر خانوادم چادر رو دوست دارن،ولی فعلا دوست نداشتم که به اون درجه از خانومیت برسم که چادر سر کنم!
بیخیال...
با دستای پر از مرکز خرید اومدیم بیرون ماشین گرفتیم و رفتیم خونه راضی،وقتی وارد شدیم رضوانه و رضا نبودن.رفتیم تو اتاق راضیه و اونجا وسایلمونو پهن کردیم.
وقتی لباسمو پوشیدم و خودمو تو آینه نگاه میکردم...همچی خوب بود،چشما،لب،همچی همچی غیر از....دماغ!!!! این بیصاحابو باید عمل کنم یاد عصای موسی میوفته آدم!
البته همه میگن خوبه ولی خب من عروسکی دوست دارم..
روبه راضیه برگشتم:
+چطوره؟
-شوهرپیداکنه...خوبه!
+کوفتِخوبه،عالیه دیگه
یکم موند...
-آمال...
+هوم؟
-میگم،داداشت...چهنوع سبک پوششی رو دوست داره؟!
عه؟!!!!شمام شاخکاتون فعال شد؟؟
آخخخخخخخ عماد کجایی ببینی خانومت داره ازم نظر میخواد و من میخوام کرم بریزم...
رفتم کنارش نشستم:
┈┄╌╶╼╸◖ 💚 ◗╺╾╴╌┄┈
┈┄╌╶╼╸◖ 💚 ◗╺╾╴╌┄┈
همونطوری که داشتم به روند پیشرفت این دوتا کفتر نگاه میکردم عماد یهو ترمز زد که با کله رفتم تو داشبورد!
سرمو بلند کردم دیدم روبه روی مرکز خریدیم!
به عماد نگاه معناداری کردم که با لبخند بیشعورانه ای جوابم رو داد...
راضیه با یه خداحافظی خجولی پیاده شد منم با عماد دست دادم اومدم بو3ش کنم که گفت:
+تا تو باشی از این آهنگا نزاری که دونفرو بهم جوش بدی شتر!
منو میبینی...
جنگی پیاده شدم و دست راضی رو گرفتم و رفتیم یکم چرت و پرت بخریم...ولی از اونجایی که من فوق تخصص گشنهفورمولوژی دارم رفتیم فودکورت مرکز خرید و دوتایی مثل اسب آبی غذا خوردیم!
بعدش رفتیم و من واسه شروع ترم دانشگاه یه دست مانتو سِت و مقنعه گرفتم،بر عکس راضیه من چادری نبودم!
ولی خوب میدونستم چقدر خانوادم چادر رو دوست دارن،ولی فعلا دوست نداشتم که به اون درجه از خانومیت برسم که چادر سر کنم!
بیخیال...
با دستای پر از مرکز خرید اومدیم بیرون ماشین گرفتیم و رفتیم خونه راضی،وقتی وارد شدیم رضوانه و رضا نبودن.رفتیم تو اتاق راضیه و اونجا وسایلمونو پهن کردیم.
وقتی لباسمو پوشیدم و خودمو تو آینه نگاه میکردم...همچی خوب بود،چشما،لب،همچی همچی غیر از....دماغ!!!! این بیصاحابو باید عمل کنم یاد عصای موسی میوفته آدم!
البته همه میگن خوبه ولی خب من عروسکی دوست دارم..
روبه راضیه برگشتم:
+چطوره؟
-شوهرپیداکنه...خوبه!
+کوفتِخوبه،عالیه دیگه
یکم موند...
-آمال...
+هوم؟
-میگم،داداشت...چهنوع سبک پوششی رو دوست داره؟!
عه؟!!!!شمام شاخکاتون فعال شد؟؟
آخخخخخخخ عماد کجایی ببینی خانومت داره ازم نظر میخواد و من میخوام کرم بریزم...
رفتم کنارش نشستم:
┈┄╌╶╼╸◖ 💚 ◗╺╾╴╌┄┈
۸۲۵
۲۷ تیر ۱۴۰۳