pawn/پارت ۹۶
عکس:یوجین
ا/ت بعد از قطع تماس کارولین سراغ یوجین رفت... بغلش کرد...
یوجین صورت ا/ت رو بوسید...
ا/ت هم بوسیدش... و گفت: یوجینا
-بله.. مامی
-عشق من... میخوام یه چیزی بهت بگم
-چی؟
-تو گفتی که دوس داری مادربزرگ داشته باشی ؟
-اوهوم اوهوم
-خب... من بهت چی گفتم؟
-دوفتی یه جای دوره
-درسته... میخوام یه کار کنم مادربزرگتو ببینی
-میشه؟
-بله که میشه
-پس ببینیم
-باشه... فردا
-نه... الان... میخوام ببینم مادربزرگ چه شکلیه
-باشه...
***
ا/ت به خاطر یوجین گوشیشو برداشت و با کارولین تماس ویدیویی گرفت...
بعد از چند ثانیه کارولین جواب داد...
با دیدن ات مات و مبهوت بهش نگاه میکرد... ات خندید... گفت: چرا اینطوری نگام میکنی؟...
گویا هر دو شوک شده بودن...
کارولین حتی پلک نمیزد... دستی تو موهاش کشید و گفت: باورم نمیشه... ات خودتی!
-آره... خودمم...
ات روی مبل نشسته بود و گوشی رو جلوی صورتش گرفته بود... یوجین کنار پاش سر پا ایستاده بود... با شنیدن صدای کارولین که براش جدید بود لباس ات رو گرفت و کشید... و گفت: مامی.... منم ببینم...
ا/ت به یوجین نگاهی کرد و گفت: باشه عزیزم...
و به کارولین گفت: یوجین میخواد تورو ببینه...
کارولین ذوق کرد و دستشو گذاشت جلوی دهنش و گفت: اوه مای گاش... ببینمش
ات یوجین رو بغل کرد و نشوند کنار خودش... گوشی رو جلوی صورتش گرفت تا ببینه...
یوجین با دیدن کارولین اول سکوت کرد...
کارولین بهش سلام داد... یوجین بعد از چند ثانیه جواب داد و گفت: تو کی هستی؟...
کارولین میخواست بهش توضیح بده که کیه... ا/ت با ابرو بالا انداختن بهش اشاره کرد که توضیح نده... چون احساس میکرد یوجین نمیتونه یه دفعه اینا رو هضم کنه...
کارولین که اشارات ات رو متوجه شد فقط گفت: اسمم کارولینه....
یوجین هم خودشو معرفی کرد و گفت: منم چویی یوجین هستم...
کارولین بهش لبخندی زد و گفت: چویی؟...
ات لبخندی زد و آب دهنشو قورت داد و گفت: آره دیگه... همینه!...
کارولین متوجه شد نباید ادامه بده...
گفت: صبر کنین گوشیو ببرم به اوما و بقیه نشون بدم... تا شما رو ببینن...
ات میخواست بهش نه بگه ولی تا به خودش جنبید کارولین رفته بود...
توی این فاصله ات به یوجین نگاهی کرد که ساکت بود...
ات: یوجین...از کارولین خوشت اومد؟
یوجین سرشو تکون داد و گفت: بله...
کارولین گوشی رو پیش دوهی برد...
فقط اون و مینهو توی خونه بودن...
کارولین گوشی رو دست اونا داد...
ات با دیدن پدر و مادرش بغض کرد...
دستشو جلوی دهنش گذاشت تا یوجین متوجه بغضش نشه... مینهو و دوهی هم در حالیکه اشک توی چشماشون جمع شده بود فقط به ات و دختر بچه ای که برای اولین بار میدیدن چشم دوخته بودن... یوجین یه نگاهی به پیرزن و پیرمردی انداخت که نمیشناخت... و نگاهی به مادرش انداخت که مشخص بود حالش خوب نیست...
ا/ت بعد از قطع تماس کارولین سراغ یوجین رفت... بغلش کرد...
یوجین صورت ا/ت رو بوسید...
ا/ت هم بوسیدش... و گفت: یوجینا
-بله.. مامی
-عشق من... میخوام یه چیزی بهت بگم
-چی؟
-تو گفتی که دوس داری مادربزرگ داشته باشی ؟
-اوهوم اوهوم
-خب... من بهت چی گفتم؟
-دوفتی یه جای دوره
-درسته... میخوام یه کار کنم مادربزرگتو ببینی
-میشه؟
-بله که میشه
-پس ببینیم
-باشه... فردا
-نه... الان... میخوام ببینم مادربزرگ چه شکلیه
-باشه...
***
ا/ت به خاطر یوجین گوشیشو برداشت و با کارولین تماس ویدیویی گرفت...
بعد از چند ثانیه کارولین جواب داد...
با دیدن ات مات و مبهوت بهش نگاه میکرد... ات خندید... گفت: چرا اینطوری نگام میکنی؟...
گویا هر دو شوک شده بودن...
کارولین حتی پلک نمیزد... دستی تو موهاش کشید و گفت: باورم نمیشه... ات خودتی!
-آره... خودمم...
ات روی مبل نشسته بود و گوشی رو جلوی صورتش گرفته بود... یوجین کنار پاش سر پا ایستاده بود... با شنیدن صدای کارولین که براش جدید بود لباس ات رو گرفت و کشید... و گفت: مامی.... منم ببینم...
ا/ت به یوجین نگاهی کرد و گفت: باشه عزیزم...
و به کارولین گفت: یوجین میخواد تورو ببینه...
کارولین ذوق کرد و دستشو گذاشت جلوی دهنش و گفت: اوه مای گاش... ببینمش
ات یوجین رو بغل کرد و نشوند کنار خودش... گوشی رو جلوی صورتش گرفت تا ببینه...
یوجین با دیدن کارولین اول سکوت کرد...
کارولین بهش سلام داد... یوجین بعد از چند ثانیه جواب داد و گفت: تو کی هستی؟...
کارولین میخواست بهش توضیح بده که کیه... ا/ت با ابرو بالا انداختن بهش اشاره کرد که توضیح نده... چون احساس میکرد یوجین نمیتونه یه دفعه اینا رو هضم کنه...
کارولین که اشارات ات رو متوجه شد فقط گفت: اسمم کارولینه....
یوجین هم خودشو معرفی کرد و گفت: منم چویی یوجین هستم...
کارولین بهش لبخندی زد و گفت: چویی؟...
ات لبخندی زد و آب دهنشو قورت داد و گفت: آره دیگه... همینه!...
کارولین متوجه شد نباید ادامه بده...
گفت: صبر کنین گوشیو ببرم به اوما و بقیه نشون بدم... تا شما رو ببینن...
ات میخواست بهش نه بگه ولی تا به خودش جنبید کارولین رفته بود...
توی این فاصله ات به یوجین نگاهی کرد که ساکت بود...
ات: یوجین...از کارولین خوشت اومد؟
یوجین سرشو تکون داد و گفت: بله...
کارولین گوشی رو پیش دوهی برد...
فقط اون و مینهو توی خونه بودن...
کارولین گوشی رو دست اونا داد...
ات با دیدن پدر و مادرش بغض کرد...
دستشو جلوی دهنش گذاشت تا یوجین متوجه بغضش نشه... مینهو و دوهی هم در حالیکه اشک توی چشماشون جمع شده بود فقط به ات و دختر بچه ای که برای اولین بار میدیدن چشم دوخته بودن... یوجین یه نگاهی به پیرزن و پیرمردی انداخت که نمیشناخت... و نگاهی به مادرش انداخت که مشخص بود حالش خوب نیست...
۱۸.۱k
۲۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.