part◇⁹
چشمان خمار تو
سارا: ا/ت ?
ا/ت: بله?
سارا: فک نمیکنی خیلی راحت به این پسره اعتماد کردیم?
ا/ت: میدونی ، حس خوبی بهش دارم به گمونم آدم بدی به نظر نمیاد.
سارا: اوکی
راوی: ساعت ۵ شد و هوا یکم روشن شد و اون مرد اومد پیش سارا و ا/ت و بهشون گفت:( دیگه وقت رفتنه پاشید آماده شید.)
سارا: میتونم اسمتو بدونم
مرد: آرین
سارا: اسم قشنگی داری
آرین: ( لبخند زد)
آرین: خب دیگه پاشید بریم
ا/ت و سارا: اوکی بریم
راوی: به سمت فرود گاه حرکت کردن و اونجا منتظر شدن تا ساعت ۱۲ بشه چون پرواز سا عت ۱۲ بود . خلاصه وقتش رسید و ا/ت و سارا باید سوار هواپیما میشدن.
آرین: تو این مدت کوتاهی که باهاتون بودم خیلی خوشحال شدم شما مثل خواهرام میمونید. خواهرایی که که هیچوقت نداشتم. این شماره منه اگه کاری داشتید بهم زنگ بزنید . امید وارم اونجا زندگی راحتی داشته باشید.
راوی: بعد تموم شدن حرف آرین ا/ت و سارا آرین رو بغل کردن و ازش خداحافظی کردن و به سمت هواپیما رفتن و سوار شدن.
ا/ت: بالاخره داریم میریم☺️
سارا : آره میدونم🙂
از زبان ا/ت: بعد چند ساعت بعد رسیدیم کره و واقعا خسته شده بودیم. از هواپیما پیاده شدیم و از فرود گاه رفتیم بیرون. و به سمت آدرسی که آرین بهمون داده بود رفتیم. بهمون گفتم بود که یه خانومه رو تو کره میشناسه که تنها زندگی میکنه و ما میتونیم بریم پیشش.
حرکت کردیم به سمت خونه اون خانومه.
در زدیم ( تق ، تق )
می چا ( اسم همون خانومه) : الان میام
می چا : کیه
ا/ت : سلام من و دوستم خونه میخواستیم بهمون گفتن که شما تنها زندگی میکنید میتونیم پیش شما باشیم?
می چا: اوو البته چرا که نه بفرمایید داخل، خوش اومدید
راوی: سارا و ا/ت وارد خونه شدن
ذهن ا/ت : می چا خیلی زن مهربونی بود و به من و سارا اجازه داد که پیشش زندگی کنیم
۴سال بعد .....
•ادامه دارد•
▪︎چشمان خمار تو▪︎
سارا: ا/ت ?
ا/ت: بله?
سارا: فک نمیکنی خیلی راحت به این پسره اعتماد کردیم?
ا/ت: میدونی ، حس خوبی بهش دارم به گمونم آدم بدی به نظر نمیاد.
سارا: اوکی
راوی: ساعت ۵ شد و هوا یکم روشن شد و اون مرد اومد پیش سارا و ا/ت و بهشون گفت:( دیگه وقت رفتنه پاشید آماده شید.)
سارا: میتونم اسمتو بدونم
مرد: آرین
سارا: اسم قشنگی داری
آرین: ( لبخند زد)
آرین: خب دیگه پاشید بریم
ا/ت و سارا: اوکی بریم
راوی: به سمت فرود گاه حرکت کردن و اونجا منتظر شدن تا ساعت ۱۲ بشه چون پرواز سا عت ۱۲ بود . خلاصه وقتش رسید و ا/ت و سارا باید سوار هواپیما میشدن.
آرین: تو این مدت کوتاهی که باهاتون بودم خیلی خوشحال شدم شما مثل خواهرام میمونید. خواهرایی که که هیچوقت نداشتم. این شماره منه اگه کاری داشتید بهم زنگ بزنید . امید وارم اونجا زندگی راحتی داشته باشید.
راوی: بعد تموم شدن حرف آرین ا/ت و سارا آرین رو بغل کردن و ازش خداحافظی کردن و به سمت هواپیما رفتن و سوار شدن.
ا/ت: بالاخره داریم میریم☺️
سارا : آره میدونم🙂
از زبان ا/ت: بعد چند ساعت بعد رسیدیم کره و واقعا خسته شده بودیم. از هواپیما پیاده شدیم و از فرود گاه رفتیم بیرون. و به سمت آدرسی که آرین بهمون داده بود رفتیم. بهمون گفتم بود که یه خانومه رو تو کره میشناسه که تنها زندگی میکنه و ما میتونیم بریم پیشش.
حرکت کردیم به سمت خونه اون خانومه.
در زدیم ( تق ، تق )
می چا ( اسم همون خانومه) : الان میام
می چا : کیه
ا/ت : سلام من و دوستم خونه میخواستیم بهمون گفتن که شما تنها زندگی میکنید میتونیم پیش شما باشیم?
می چا: اوو البته چرا که نه بفرمایید داخل، خوش اومدید
راوی: سارا و ا/ت وارد خونه شدن
ذهن ا/ت : می چا خیلی زن مهربونی بود و به من و سارا اجازه داد که پیشش زندگی کنیم
۴سال بعد .....
•ادامه دارد•
▪︎چشمان خمار تو▪︎
۳۹.۸k
۱۵ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.