رمان ارباب من پارت: ۸
بدون اینکه چیزی بگه بهم زل زد که اشکام سرازیر شد و گفتم:
_ اینا میگن تو منو گول زدی! تو روخدا بگو که چرت میگن، بگو که همش شوخیه!
تو منو دوست داری مگه نه؟ ما فرار کردیم که با هم یه زندگی کوچیک و قشنگ بسازیم، مگه نه؟
و دوباره سکوت و سکوت و سکوت اما من کوتاه نیومدم و ادامه دادم:
_ من نمیخوام اینجا بمونم، من حاضرم با تو توی یه خونه پنجاه متری زندگی کنم اشکان، من بخاطر تو همه کاری میکنم...
پوزخندی زد و بدون اینکه چیزی بگه دستش رو از دستم کشید و سوار ماشین شد و رفت!
رفت؟ به همین سادگی؟ با رفتنش یه مهر تایید زد روی تمام حرفایی که اون پسره بهم زده بود!
اشکان واقعا منو گول زده؟
چرا نمیخوام باور کنم؟ شایدم نمیتونم باور کنم!
اون اشکانِ عاشق کجا و این اشکان کجا؟
به هق هق افتادم و با درد گفتم:
_ خدایا چرا این اتفاق باید واسه من بیفته؟ چرا؟
که همون آقاهه دوباره دستم رو گرفت و گفت:
_ ایی ایی! صحنه های همیشگی، دیگه داره حالم به هم میخوره از اینا
با عجز زل زدم تو چشماش و گفتم:
_ توروخدا بذار من برم، میخوام برگردم پیش خونوادم
_ منتظر بودم تو بگی فقط
_ من باید برم، باید برم
_ نهایت حرفی که میتونم بزنم اینه که خفه شو و تلاش الکی نکن!
این رو گفت و به سمت سالن رفت و منم به دنبالش کشیده شدم.
وارد سالن که شدیم از پشت اشکهایی که باعث تار شدن چشمام شده بودن به اطراف نگاه کردم و یه عالمه دخترِ دیگه مثل خودم دیدم!
آقاهه من رو به سمت بقیه دخترها هل داد و به سمت چندتا مَردی که اونجا وایساده بودن رفت و گفت:
_ اینم از آخرین موردِ پیمان
مَردی که روی صندلی نشسته بود و سیگار میکشید، لبخندی زد و گفت:
_ پیمان هر روز داره حرفه ای تر میشه ها
_ آره کارش رو خوب بلده
_ راضیم ازش
اینجوری که حرف میزدن فهمیدم که احتمالا " اشکان " اسم مستعارش برای گول زدن منِ احمق بوده و اسم واقعیش پیمانه!
خدایا چقدر خونوادم بهم گفتن این پسر آدم درستی نیست!
اما منِ احمق چشمام رو روی همه چیز بستم و به حرفشون گوش نکردم و بخاطر اشکان از اونا گذشتم...
_ اینا میگن تو منو گول زدی! تو روخدا بگو که چرت میگن، بگو که همش شوخیه!
تو منو دوست داری مگه نه؟ ما فرار کردیم که با هم یه زندگی کوچیک و قشنگ بسازیم، مگه نه؟
و دوباره سکوت و سکوت و سکوت اما من کوتاه نیومدم و ادامه دادم:
_ من نمیخوام اینجا بمونم، من حاضرم با تو توی یه خونه پنجاه متری زندگی کنم اشکان، من بخاطر تو همه کاری میکنم...
پوزخندی زد و بدون اینکه چیزی بگه دستش رو از دستم کشید و سوار ماشین شد و رفت!
رفت؟ به همین سادگی؟ با رفتنش یه مهر تایید زد روی تمام حرفایی که اون پسره بهم زده بود!
اشکان واقعا منو گول زده؟
چرا نمیخوام باور کنم؟ شایدم نمیتونم باور کنم!
اون اشکانِ عاشق کجا و این اشکان کجا؟
به هق هق افتادم و با درد گفتم:
_ خدایا چرا این اتفاق باید واسه من بیفته؟ چرا؟
که همون آقاهه دوباره دستم رو گرفت و گفت:
_ ایی ایی! صحنه های همیشگی، دیگه داره حالم به هم میخوره از اینا
با عجز زل زدم تو چشماش و گفتم:
_ توروخدا بذار من برم، میخوام برگردم پیش خونوادم
_ منتظر بودم تو بگی فقط
_ من باید برم، باید برم
_ نهایت حرفی که میتونم بزنم اینه که خفه شو و تلاش الکی نکن!
این رو گفت و به سمت سالن رفت و منم به دنبالش کشیده شدم.
وارد سالن که شدیم از پشت اشکهایی که باعث تار شدن چشمام شده بودن به اطراف نگاه کردم و یه عالمه دخترِ دیگه مثل خودم دیدم!
آقاهه من رو به سمت بقیه دخترها هل داد و به سمت چندتا مَردی که اونجا وایساده بودن رفت و گفت:
_ اینم از آخرین موردِ پیمان
مَردی که روی صندلی نشسته بود و سیگار میکشید، لبخندی زد و گفت:
_ پیمان هر روز داره حرفه ای تر میشه ها
_ آره کارش رو خوب بلده
_ راضیم ازش
اینجوری که حرف میزدن فهمیدم که احتمالا " اشکان " اسم مستعارش برای گول زدن منِ احمق بوده و اسم واقعیش پیمانه!
خدایا چقدر خونوادم بهم گفتن این پسر آدم درستی نیست!
اما منِ احمق چشمام رو روی همه چیز بستم و به حرفشون گوش نکردم و بخاطر اشکان از اونا گذشتم...
۷.۸k
۱۴ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.