(حقیقت)Part.10
ته*ویو
با خنده پاشدم و گفتم
ته:از دست تو دختر
ا.ت:(خنده)
یهو تو فکر فرو رفتم،که از اونجا برم چون
موندن یجا با ا.ت احتمال داره که عاشقش شم
سوار اسبم شدم و با سرعت رفتم
ا.ت*ویو
یهو پاشد و سوار اسبش شد و رفت،با سرعت
تعجب کردم چرا انقدر این پسره جلوی راهم سبز میشه
این فرشته نجاتم میمونه.
(غروب)
ته*ویو
غروب شده،حس میکنم یکم به ا.ت حس پیدا کردم،بخاطر
همین باید زودتر برم پیش مامان بزرگم و ازش بخوام فردا شب بریم خاستگاری
رفتم تو اتاق مامان بزرگم
ته:سلام مامان بزرگ
دویون:سلام پسرم چیشده؟
ته:مامان بزرگ میشه فردا شب بریم خاستگاری اون دختره ا.ت
دویون:واقعا!
ته:اره
دویون:پس اول باید درخواست بدیم
ته:میشه همبن الان درخواست بدید
دویون:باشه
دویون*ویو
یک نامه نوشتم و دادم به نگهبانام تا ببرن به عمارت.
اگه بفهمن که تهیونگ پسر پولداری و تحصیل کرده ای هست.
قبولش میکنن صد درصد ولی اونا نمیدونن کل ما برگشتیم.
پدر بزرگ ا.ت*ویو
ا حیاط عمارت بودم،که یهو دیدم که ا.ت با اسبش داره میاد داخل
من و که دید ترسید
پ ب ا.ت:دوباره بل اون اسب رفتی بیرون
ا.ت:ببخشید
خیلی عصبانی شده بودم چون چند بار بهش گفته بودم
پاشدم رفتم سمتش بهش یه سیلی محکم زدم
که یهو پسرم اومد،(بابای ا.ت)
بابای ا.ت:چیکار میکنی بابا
پدر بزرگ ا.ت:نگهبانا بندازینش تو تویله
بابای ا.ت:اون بی صاحاب نیست
نگهبانا رفتن و ا.ت رو انداختن تو تویله
پد بزرگ ا.ت:ساکت شو پسر من چندبار بهش گفته بودم
بابای ا.ت:چرا انقدر از بچه گی با ا.ت بدی
پدر بزرگ ا.ت:تا فردا اخر شب بدون اب و غذا میمونه تنبیهش
___________
شرط:
لایک:12
کامنت:9
با خنده پاشدم و گفتم
ته:از دست تو دختر
ا.ت:(خنده)
یهو تو فکر فرو رفتم،که از اونجا برم چون
موندن یجا با ا.ت احتمال داره که عاشقش شم
سوار اسبم شدم و با سرعت رفتم
ا.ت*ویو
یهو پاشد و سوار اسبش شد و رفت،با سرعت
تعجب کردم چرا انقدر این پسره جلوی راهم سبز میشه
این فرشته نجاتم میمونه.
(غروب)
ته*ویو
غروب شده،حس میکنم یکم به ا.ت حس پیدا کردم،بخاطر
همین باید زودتر برم پیش مامان بزرگم و ازش بخوام فردا شب بریم خاستگاری
رفتم تو اتاق مامان بزرگم
ته:سلام مامان بزرگ
دویون:سلام پسرم چیشده؟
ته:مامان بزرگ میشه فردا شب بریم خاستگاری اون دختره ا.ت
دویون:واقعا!
ته:اره
دویون:پس اول باید درخواست بدیم
ته:میشه همبن الان درخواست بدید
دویون:باشه
دویون*ویو
یک نامه نوشتم و دادم به نگهبانام تا ببرن به عمارت.
اگه بفهمن که تهیونگ پسر پولداری و تحصیل کرده ای هست.
قبولش میکنن صد درصد ولی اونا نمیدونن کل ما برگشتیم.
پدر بزرگ ا.ت*ویو
ا حیاط عمارت بودم،که یهو دیدم که ا.ت با اسبش داره میاد داخل
من و که دید ترسید
پ ب ا.ت:دوباره بل اون اسب رفتی بیرون
ا.ت:ببخشید
خیلی عصبانی شده بودم چون چند بار بهش گفته بودم
پاشدم رفتم سمتش بهش یه سیلی محکم زدم
که یهو پسرم اومد،(بابای ا.ت)
بابای ا.ت:چیکار میکنی بابا
پدر بزرگ ا.ت:نگهبانا بندازینش تو تویله
بابای ا.ت:اون بی صاحاب نیست
نگهبانا رفتن و ا.ت رو انداختن تو تویله
پد بزرگ ا.ت:ساکت شو پسر من چندبار بهش گفته بودم
بابای ا.ت:چرا انقدر از بچه گی با ا.ت بدی
پدر بزرگ ا.ت:تا فردا اخر شب بدون اب و غذا میمونه تنبیهش
___________
شرط:
لایک:12
کامنت:9
۷.۰k
۲۰ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.