چند پارتی شوگولی🫠💜🐾 p③
هوپیض « ی..یعنی چی؟! کیااا؟!
یونگی « نمیدونم....زود باش...باید با پلیس تماس بگیریم...
فردا...
یونگی « دیگه داشتم امیدم رو از دست میدادم...هنوز پلیس تماسی نگرفته بود و این منو نگران تر میکرد...
توی همین افکار بودم که گوشیم زنگ خورد...
؟؟« نظرت چیه گشتن رو بس کنی و بیای به این آدرسی که میفرستم تا حداقل شاهد مرگ دخترکت باشی؟! البته بمیره هم که برات مهم نیست...هوم؟ به هر حال...منتظرم بابایی...
یونگی « مطمئن بودم از عصبانیت چشمام سرخ شده...لعنتی...سریع به پلیسا خبر دادم...میخواستم تنها برم اما جیمین و جیهوپ اصرار کردند که باهام بیان...همگی به سمت اون آدرسی که فرستاده بود حرکت کردیم...
راوی « بعد از نیم ساعت به یه جاده خاکی رسیدند که یع خرابه اونجا بود...بوی بد...توی راهرو های خاکی رد خون و بوی تهوع آور خون...یونگی باور نمیکرد که دخترش یه روز کامل رو اینجا گذرونده...
یونگی « صدای هق هق های ضعیفی میومد...صداشـ...صداش شبیه...شبیه یوری بود...با ترس خودم رو به آخرین طبقه اون خرابه رسوندم...پلیس سعی داشت متوقفم کنه ولی نمیشد...رسیدم و با چیزی که دیدم خشکم زد...اون..اون یوری من بود؟! از دماغش خون میومد و معلوم بود چشماش از گریه زیاد سرخ شده بود...به محض دیدن من داد زد..
یوری « باباییییی!!!
یونگی « نمیدونم....زود باش...باید با پلیس تماس بگیریم...
فردا...
یونگی « دیگه داشتم امیدم رو از دست میدادم...هنوز پلیس تماسی نگرفته بود و این منو نگران تر میکرد...
توی همین افکار بودم که گوشیم زنگ خورد...
؟؟« نظرت چیه گشتن رو بس کنی و بیای به این آدرسی که میفرستم تا حداقل شاهد مرگ دخترکت باشی؟! البته بمیره هم که برات مهم نیست...هوم؟ به هر حال...منتظرم بابایی...
یونگی « مطمئن بودم از عصبانیت چشمام سرخ شده...لعنتی...سریع به پلیسا خبر دادم...میخواستم تنها برم اما جیمین و جیهوپ اصرار کردند که باهام بیان...همگی به سمت اون آدرسی که فرستاده بود حرکت کردیم...
راوی « بعد از نیم ساعت به یه جاده خاکی رسیدند که یع خرابه اونجا بود...بوی بد...توی راهرو های خاکی رد خون و بوی تهوع آور خون...یونگی باور نمیکرد که دخترش یه روز کامل رو اینجا گذرونده...
یونگی « صدای هق هق های ضعیفی میومد...صداشـ...صداش شبیه...شبیه یوری بود...با ترس خودم رو به آخرین طبقه اون خرابه رسوندم...پلیس سعی داشت متوقفم کنه ولی نمیشد...رسیدم و با چیزی که دیدم خشکم زد...اون..اون یوری من بود؟! از دماغش خون میومد و معلوم بود چشماش از گریه زیاد سرخ شده بود...به محض دیدن من داد زد..
یوری « باباییییی!!!
۹۰.۹k
۲۰ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.