چندپارتی از یونگی وقتی دوستت داره ولی از دستش فرار کردی
پارت ۳(پارت اخر)
اگه من نبودم معلوم نبود تو رو به کی فروخته بود تا الان(با عربده)
ا/ت یونگیو هلش میده و به بدبختی شونه هاشو از دست یونگی نجات میده و عین خودش عربده میکشه...
ا/ت:حداقل به یکی فروخته میشدم که سادیسمی نبود و هر روز کتکم نمی زد(با جیغ و گریه)
حداقل یکی بود که زندگی کردن رو برام سخت نمیکرد(با جیغ و گریه)
یونگی:چی گفتی؟
اها منظورت اینه که اینجا که عین پرنسسا رفتار میکنی برات سخته(با داد)
یا نه هر روز مثل ه.ر.ز.ه های بار به ف.ا.ک نمیری سخته برات(با عربده)
بعد اینکه فهمید چی گفته سرشو انداخت پایین و اروم گفت...
ا/ت:م...منظورم...اون....نبود(با گریه)
یونگی:نه داری درست میگی من فهمیدم که باید چطوری باهات رفتار کنم(با داد)
شرمنده که نفهمیدم از اول باید عین یه حیوون باهات رفتار کنم(با داد)
ا/ت:اما....من اینو....نگفتم(با گریه و صدای اروم)
یونگی گلدونی که توش گل مصنوعی بود رو از روی پاتختیش برداشت و زمین زد.....
یونگی:پس چی گفتی ها(با عربده)
ا/ت:فقط اگه یکم میزاشتی نفس بکشم شاید منم عاشق تو میشدم چون تو منو از اون اشغال دونی نجات دادی
شاید اگه میزاشتی خودم برای زندگیم تصمیم بگیرم و منو توی این قفس که از طلا برام ساختی زندانی نمیکردی منم عاشقت میش_(با ارامش)
یونگی: میدونی چیه اگه توعم همش فرار نمیکردی و از اعتمادم سو استفاده نمیکردی شاید اجازه داشتی راحت زندگی کنی شاید_
پرید وسط حرفش و حرفی رو زد که هم خودش تعجب کرد هم یونگی
ا/ت:پس بیا یه فرصت بهم دیگه بدیم
کلماتی که از دهنش بیرون میومد به فرمان مغزش نبود بلکه به فرمان قلبی بود که معلوم نبود کی عاشق پسر دیوونهی روبه روش شده بود و الان فقط برای اون میزد
یونگی:ب..باور نمیکنم....داری...گولم میزنی....که دوباره...فرار...کنی
ا/ت:نه اصلا فقط میخوام اشتباهات گذشته رو تکرار نکنم هر دفعه فرار کردن رو امتحان کردم جواب نداد پس این دفعه عاشق شدن رو امتحان میکنم
یونگی:اگه فرار کردی چی
ا/ت:باور کن دیگه فرار نمیکنم
یونگی:پس بهم ثابت کن!
ا/ت:چیکار کنم؟
یونگی:بهم ثابت کن که اگه بهت ازادی بدم از پیشم نمیری!
ا/ت:باشه
با قدم های کوتاه نزدیک یونگی شد و یقشو توی دستاش گرفت و به سمت پایین کشید نمیدونست داره چیکار میکنه فقط قلبش بهش فرمان میداد که ببوستش،یونگی با چشمای گرد به چشمای بستش خیره شده بود باورش نمیشد این همه مدت سعی میکرد که با خواسته خودش این دختر رو تصاحب کنه و کاری رو با زور انجام نده اما الان دختر خودش پیش قدم اولین بوسشون شده بود
با جدا شدن ازش از فکر در اومد و توی چشماش نگاه کرد
یونگی:دوست دارم
بابت تاخیر متاسفم مامان بنده گوشی رو ازم گرفته بود و همین الان بهم پس داد
چند پارتی از یونگی تموم شد لطفاً توی کامنتا نظراتتون رو بهم بگید💞☁️
اگه من نبودم معلوم نبود تو رو به کی فروخته بود تا الان(با عربده)
ا/ت یونگیو هلش میده و به بدبختی شونه هاشو از دست یونگی نجات میده و عین خودش عربده میکشه...
ا/ت:حداقل به یکی فروخته میشدم که سادیسمی نبود و هر روز کتکم نمی زد(با جیغ و گریه)
حداقل یکی بود که زندگی کردن رو برام سخت نمیکرد(با جیغ و گریه)
یونگی:چی گفتی؟
اها منظورت اینه که اینجا که عین پرنسسا رفتار میکنی برات سخته(با داد)
یا نه هر روز مثل ه.ر.ز.ه های بار به ف.ا.ک نمیری سخته برات(با عربده)
بعد اینکه فهمید چی گفته سرشو انداخت پایین و اروم گفت...
ا/ت:م...منظورم...اون....نبود(با گریه)
یونگی:نه داری درست میگی من فهمیدم که باید چطوری باهات رفتار کنم(با داد)
شرمنده که نفهمیدم از اول باید عین یه حیوون باهات رفتار کنم(با داد)
ا/ت:اما....من اینو....نگفتم(با گریه و صدای اروم)
یونگی گلدونی که توش گل مصنوعی بود رو از روی پاتختیش برداشت و زمین زد.....
یونگی:پس چی گفتی ها(با عربده)
ا/ت:فقط اگه یکم میزاشتی نفس بکشم شاید منم عاشق تو میشدم چون تو منو از اون اشغال دونی نجات دادی
شاید اگه میزاشتی خودم برای زندگیم تصمیم بگیرم و منو توی این قفس که از طلا برام ساختی زندانی نمیکردی منم عاشقت میش_(با ارامش)
یونگی: میدونی چیه اگه توعم همش فرار نمیکردی و از اعتمادم سو استفاده نمیکردی شاید اجازه داشتی راحت زندگی کنی شاید_
پرید وسط حرفش و حرفی رو زد که هم خودش تعجب کرد هم یونگی
ا/ت:پس بیا یه فرصت بهم دیگه بدیم
کلماتی که از دهنش بیرون میومد به فرمان مغزش نبود بلکه به فرمان قلبی بود که معلوم نبود کی عاشق پسر دیوونهی روبه روش شده بود و الان فقط برای اون میزد
یونگی:ب..باور نمیکنم....داری...گولم میزنی....که دوباره...فرار...کنی
ا/ت:نه اصلا فقط میخوام اشتباهات گذشته رو تکرار نکنم هر دفعه فرار کردن رو امتحان کردم جواب نداد پس این دفعه عاشق شدن رو امتحان میکنم
یونگی:اگه فرار کردی چی
ا/ت:باور کن دیگه فرار نمیکنم
یونگی:پس بهم ثابت کن!
ا/ت:چیکار کنم؟
یونگی:بهم ثابت کن که اگه بهت ازادی بدم از پیشم نمیری!
ا/ت:باشه
با قدم های کوتاه نزدیک یونگی شد و یقشو توی دستاش گرفت و به سمت پایین کشید نمیدونست داره چیکار میکنه فقط قلبش بهش فرمان میداد که ببوستش،یونگی با چشمای گرد به چشمای بستش خیره شده بود باورش نمیشد این همه مدت سعی میکرد که با خواسته خودش این دختر رو تصاحب کنه و کاری رو با زور انجام نده اما الان دختر خودش پیش قدم اولین بوسشون شده بود
با جدا شدن ازش از فکر در اومد و توی چشماش نگاه کرد
یونگی:دوست دارم
بابت تاخیر متاسفم مامان بنده گوشی رو ازم گرفته بود و همین الان بهم پس داد
چند پارتی از یونگی تموم شد لطفاً توی کامنتا نظراتتون رو بهم بگید💞☁️
۴۰.۴k
۰۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.