/ Turn hate into love / p.23 /
" ویو تهیونگ "
لباس پوشیدم رفتم پایین و به ا.ت گفتم میرم پیش دوستم. به یه مغازه رفتم براش کلی کادو خریدم تا این چند سال که تولدی نداشته جبران شه. امیدوارم خوشش بیاد.
تقریبا ساعت 3 ظهره. رفتم کادو ها رو گذاشتم پیش بچه ها تو کافه برای شب تا ا.ت نبینه. به سمت خونه رفتم. درو آروم باز کردم دیدم رو مبل خوابش برده. خواستم برم براش ملافه بیارم با صدای پام بیدار شد.
ا.ت: به به بلاخره اومدی. دوستت چطوره؟
تهیونگ: ببخشید دیر شد. راستی امشب میای بریم بیرون؟
ا.ت: کجا بریم؟
تهیونگ: ام... بریم کافه. از وقتی باهم قرار میزاریم نرفتیم بیرون.
ا.ت: اوکی.
تهیونگ: پس ساعت 7 آماده باش. یادم رفت، یه لباسی برات خریدم میخواستم وقتی قبول کردی دوست دخترم شی بهت بدمش.
ا.ت: اووو مرسییی. چقد مهربون شدیا
"ویو ا.ت"
لباسی که بهم داد خیلی خوشگل بود. با اینکه من زیاد لباس رسمی نمی پوشم ولی اینو دوست داشتم. رفتم یه دوش گرفتم و آرایش کردم. ساعت 6 شد. چقد زمان زود گذشت. لباسی که تهیونگ برام خریده بود رو پوشیدم.
رفتم پایین دیدم اونم آماده شده نشسته رو مبل.
تهیونگ: خیلی بهت میادا
ا.ت: متشکرم، لباس تو هم خیلی بهت میاد.
تهیونگ: خب دیگه بیا بریم.
رفتیم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. بعد از نیم ساعت رسیدیم به کافه. رفتیم تو کافه. خیلی جالب بود هیچکس نبود. یهو همه چراغا خاموش شدن، دیدم چند نفر که کیک تو دستشونه از پشت اومدن بیرون. دقت که کردم دیدم سوجی و بقیه هستن.
همه: تولدت مبارککککک
ا.ت: تولد من؟ مگه امروزه؟
همه: بهلههه
ا.ت:مرسی ازتون ولی من که قبلا گفته بودم برام تولد نگیرین
تهیونگ: ببخشید میا بهم گفت که هرسال تولد نمیگیری و من فکر میکنم به خاطر منه که اون سال تولدت رو خراب کردم . خواستیم برات جبران کنیم. آخه مگه میشه آدم برای خودش تولد نگیره.
ا.ت: خب.. مرسی ، واقعا سورپرایز شدم. درسته که از اون موقع حس خوبی به تولد گرفتن ندارم، ولی تقصیر تو نیست.
تهیونگ: یعنی الان ناراحت نیستی؟
لباس پوشیدم رفتم پایین و به ا.ت گفتم میرم پیش دوستم. به یه مغازه رفتم براش کلی کادو خریدم تا این چند سال که تولدی نداشته جبران شه. امیدوارم خوشش بیاد.
تقریبا ساعت 3 ظهره. رفتم کادو ها رو گذاشتم پیش بچه ها تو کافه برای شب تا ا.ت نبینه. به سمت خونه رفتم. درو آروم باز کردم دیدم رو مبل خوابش برده. خواستم برم براش ملافه بیارم با صدای پام بیدار شد.
ا.ت: به به بلاخره اومدی. دوستت چطوره؟
تهیونگ: ببخشید دیر شد. راستی امشب میای بریم بیرون؟
ا.ت: کجا بریم؟
تهیونگ: ام... بریم کافه. از وقتی باهم قرار میزاریم نرفتیم بیرون.
ا.ت: اوکی.
تهیونگ: پس ساعت 7 آماده باش. یادم رفت، یه لباسی برات خریدم میخواستم وقتی قبول کردی دوست دخترم شی بهت بدمش.
ا.ت: اووو مرسییی. چقد مهربون شدیا
"ویو ا.ت"
لباسی که بهم داد خیلی خوشگل بود. با اینکه من زیاد لباس رسمی نمی پوشم ولی اینو دوست داشتم. رفتم یه دوش گرفتم و آرایش کردم. ساعت 6 شد. چقد زمان زود گذشت. لباسی که تهیونگ برام خریده بود رو پوشیدم.
رفتم پایین دیدم اونم آماده شده نشسته رو مبل.
تهیونگ: خیلی بهت میادا
ا.ت: متشکرم، لباس تو هم خیلی بهت میاد.
تهیونگ: خب دیگه بیا بریم.
رفتیم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. بعد از نیم ساعت رسیدیم به کافه. رفتیم تو کافه. خیلی جالب بود هیچکس نبود. یهو همه چراغا خاموش شدن، دیدم چند نفر که کیک تو دستشونه از پشت اومدن بیرون. دقت که کردم دیدم سوجی و بقیه هستن.
همه: تولدت مبارککککک
ا.ت: تولد من؟ مگه امروزه؟
همه: بهلههه
ا.ت:مرسی ازتون ولی من که قبلا گفته بودم برام تولد نگیرین
تهیونگ: ببخشید میا بهم گفت که هرسال تولد نمیگیری و من فکر میکنم به خاطر منه که اون سال تولدت رو خراب کردم . خواستیم برات جبران کنیم. آخه مگه میشه آدم برای خودش تولد نگیره.
ا.ت: خب.. مرسی ، واقعا سورپرایز شدم. درسته که از اون موقع حس خوبی به تولد گرفتن ندارم، ولی تقصیر تو نیست.
تهیونگ: یعنی الان ناراحت نیستی؟
۱.۴k
۱۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.