تک پارتی کوک
امروز حالم زیاد خوب نبود و به اینکه حامله باشم شک داشتم.
ولی اصلا دوست نداشتم که واقعیت داشته باشه.
رفتم و ازمایش دادم و از شانس گند من مثبت بود.
حتما کوک خیلی خوشحال میشه ولی نه.
اون همیشه منو میزنه و با من دعوا میکنه و منم میخوام ازش جداشمو این بچرو نمیخوام.
رفتم خونه و بی حوصله روی صندلی نشستم هنوز قصد گفتن همچین خبری رو به کوک نداشتم.
ساعت نزدیکای ۲ شب بود صدای کلید اومد و من نخوابیده بودم.
چون کل بعد از ظهرو خواب بودمو الان خواب نمیومد.
کوک:چرا تا الان بیدار موندی
ات:خب خوابم نبرد
کوک:خوابم نبرد چیه میدونی برای بچه خوب نیس
تعجب کردم
ات:ت..تو از کجا میدونی
کوک:دکتری که رفتی پیشش رفیق من بود
یعنی نمیخواستی بهم بگی(داد)
ات:ار اره نمیخواستم بهت بگم چون میترسم سرنوشت این بچم مثل مادرش بد شه.
کوک:یعنی تو الان زندگی بدی داری؟
ات:به نظرت زندگی خوبی دارم؟ هر روز جنگ و دعوا کتک و اینا هنوز جای قبلیا مونده من دیگه این رابطه رو نمیخوام(گریه)
کوک:چچ..چی اگ.اگه قول بدم دیگه هیچکاری جز محبت نکنم چی بازم میری؟
ات:این قولاتم دیدیم
گوشیمو از روی میز برداشتم
ات:هفته دیگه دادگاهه باید بیای
(یک هفته بعد😂)
امروز روز دادگاه بود
لباسامو پوشیدمو به سمت دادگاه راه افتادم و رفتم داخل که کوک منو دید و سریع اومد سمتم و بغلم کرد کوک:دلم برات تنگ شده بود (با بغض)
ات:چ..چی
کوک:ات من دوست دارم.لطفا برای کارهایی که قبلا کردم منو ببخش.
ات:قول مید..
کوک:اره اره قول میدم به خدا دیگه هیچکدوم از اون کارهارو انجام نمیدم.
ات:باشه قبوله
کوک:واقعا دوست دارم فرشته کوچولوی من
و محکمتر از قبل بغلم کرد و رفتیم به خونه و به خوشی زندگی کردیم.
پایان
ولی اصلا دوست نداشتم که واقعیت داشته باشه.
رفتم و ازمایش دادم و از شانس گند من مثبت بود.
حتما کوک خیلی خوشحال میشه ولی نه.
اون همیشه منو میزنه و با من دعوا میکنه و منم میخوام ازش جداشمو این بچرو نمیخوام.
رفتم خونه و بی حوصله روی صندلی نشستم هنوز قصد گفتن همچین خبری رو به کوک نداشتم.
ساعت نزدیکای ۲ شب بود صدای کلید اومد و من نخوابیده بودم.
چون کل بعد از ظهرو خواب بودمو الان خواب نمیومد.
کوک:چرا تا الان بیدار موندی
ات:خب خوابم نبرد
کوک:خوابم نبرد چیه میدونی برای بچه خوب نیس
تعجب کردم
ات:ت..تو از کجا میدونی
کوک:دکتری که رفتی پیشش رفیق من بود
یعنی نمیخواستی بهم بگی(داد)
ات:ار اره نمیخواستم بهت بگم چون میترسم سرنوشت این بچم مثل مادرش بد شه.
کوک:یعنی تو الان زندگی بدی داری؟
ات:به نظرت زندگی خوبی دارم؟ هر روز جنگ و دعوا کتک و اینا هنوز جای قبلیا مونده من دیگه این رابطه رو نمیخوام(گریه)
کوک:چچ..چی اگ.اگه قول بدم دیگه هیچکاری جز محبت نکنم چی بازم میری؟
ات:این قولاتم دیدیم
گوشیمو از روی میز برداشتم
ات:هفته دیگه دادگاهه باید بیای
(یک هفته بعد😂)
امروز روز دادگاه بود
لباسامو پوشیدمو به سمت دادگاه راه افتادم و رفتم داخل که کوک منو دید و سریع اومد سمتم و بغلم کرد کوک:دلم برات تنگ شده بود (با بغض)
ات:چ..چی
کوک:ات من دوست دارم.لطفا برای کارهایی که قبلا کردم منو ببخش.
ات:قول مید..
کوک:اره اره قول میدم به خدا دیگه هیچکدوم از اون کارهارو انجام نمیدم.
ات:باشه قبوله
کوک:واقعا دوست دارم فرشته کوچولوی من
و محکمتر از قبل بغلم کرد و رفتیم به خونه و به خوشی زندگی کردیم.
پایان
۱۴.۶k
۱۹ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.