گایز از این به بعد سناریو ها این عکسها اوکی
#سناریو
وقتی بهش خبر میدی که دومین بچش دختره(هر اعضا یک قسمت جدا داره اوکی)
ویو نامی.
به خاطر پروژه سرم خیلی درد میکرد ات هم از صبح بیرون بود و حتا یک زنگ هم نزده بود راستش ات بارداره و خب اولین بچه نیست ها ولی بازم من حساسم چون میترسم کوچک ترین اتفاقی براش بیوفته برای بچه هم نگرانم ها ولی ات مهم تره برام چجوری بگم ات عزیز تره نگاهی به ساعت انداختم و خب ساعت از شیش عصر هم گزشته بود ولی اون قرار بود ساعت چهار عصر خونه باشه برای همین کاراشه که دوست ندارم تنها بره بیرون .سعی کردم باهاش تماس بگیرم ولی جواب نمیداد یک بار دیگه تلاش کردم ولی نشد یکبار دوبار سه بار چهار بار ولی بازم جواب نمی دادم که مامانم باهام تمای گرفت راستش تعجب کردم به خودم گفتم شاید ات اونجا باشه برای همین مامان تماس گرفته پس جواب دادم ولی تا تماس رو وصل کردم صدای گریه مامان بلند شد راست ترسیدم که شاید چیزی شده دروغ چرا پس سعی کردم با مامانم صحبت کنم
×سلام پسرم
_سلام مامان جانم تماس گرفتی چرا داری گریه میکنی چیزی شده
×پسرم بدو بیا خونه ات حالش تو خیابون بد شده خون ریزی کرده دوستم اوردتش خونمون بیا ببریمش بیمارستان
_چی مامان دوباره تکرار کن
×بدو بیا پرسم عجله کن
_باشه مامان(با گریه)
با لباس خونه سریع وارد حال شدم سویچ رو برداشتم و وارد پارکینگ شدم سوار ماشین شدم مسیر نیم ساعته رو بیست دقیقه طی کردم
ویو خونه مامان نامی
تا تونستم در زدم تا مامان اینا درو باز کنن که مامانم با لباس مجلسی اومد درو باز کرد بدون توجهبه مامانم داد زدم ات کجاست که مامانم به داخل خونه اشاره کرد
باچشما اشکی وارد شدم ولی با دیدن خونه تزئین شده تو شک رفتم داشتم فضا رو آنالیز میکردم که دستی رو شونم گزاشته شد لرز بدی تو وجودم اومد برگشتم که با ات رو به رو شدم سریع بین دستام حبسش کردم و شروع کردم سوال پرسیدن
_نفسم خوبی
حالت خوبه
چیشده
مامان گفت حالت خوب نیست
کجات درده
افتادی زمین
نینی خوبه
خودت چی
وقتی بهش خبر میدی که دومین بچش دختره(هر اعضا یک قسمت جدا داره اوکی)
ویو نامی.
به خاطر پروژه سرم خیلی درد میکرد ات هم از صبح بیرون بود و حتا یک زنگ هم نزده بود راستش ات بارداره و خب اولین بچه نیست ها ولی بازم من حساسم چون میترسم کوچک ترین اتفاقی براش بیوفته برای بچه هم نگرانم ها ولی ات مهم تره برام چجوری بگم ات عزیز تره نگاهی به ساعت انداختم و خب ساعت از شیش عصر هم گزشته بود ولی اون قرار بود ساعت چهار عصر خونه باشه برای همین کاراشه که دوست ندارم تنها بره بیرون .سعی کردم باهاش تماس بگیرم ولی جواب نمیداد یک بار دیگه تلاش کردم ولی نشد یکبار دوبار سه بار چهار بار ولی بازم جواب نمی دادم که مامانم باهام تمای گرفت راستش تعجب کردم به خودم گفتم شاید ات اونجا باشه برای همین مامان تماس گرفته پس جواب دادم ولی تا تماس رو وصل کردم صدای گریه مامان بلند شد راست ترسیدم که شاید چیزی شده دروغ چرا پس سعی کردم با مامانم صحبت کنم
×سلام پسرم
_سلام مامان جانم تماس گرفتی چرا داری گریه میکنی چیزی شده
×پسرم بدو بیا خونه ات حالش تو خیابون بد شده خون ریزی کرده دوستم اوردتش خونمون بیا ببریمش بیمارستان
_چی مامان دوباره تکرار کن
×بدو بیا پرسم عجله کن
_باشه مامان(با گریه)
با لباس خونه سریع وارد حال شدم سویچ رو برداشتم و وارد پارکینگ شدم سوار ماشین شدم مسیر نیم ساعته رو بیست دقیقه طی کردم
ویو خونه مامان نامی
تا تونستم در زدم تا مامان اینا درو باز کنن که مامانم با لباس مجلسی اومد درو باز کرد بدون توجهبه مامانم داد زدم ات کجاست که مامانم به داخل خونه اشاره کرد
باچشما اشکی وارد شدم ولی با دیدن خونه تزئین شده تو شک رفتم داشتم فضا رو آنالیز میکردم که دستی رو شونم گزاشته شد لرز بدی تو وجودم اومد برگشتم که با ات رو به رو شدم سریع بین دستام حبسش کردم و شروع کردم سوال پرسیدن
_نفسم خوبی
حالت خوبه
چیشده
مامان گفت حالت خوب نیست
کجات درده
افتادی زمین
نینی خوبه
خودت چی
۴.۵k
۳۰ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.