P17 پایانی
امپراطور : ای پسر حروم زداهههههههههه
راوی :شمشیر شو بالا میاره و گردن اون رو میزنه
یه وو:(با لکنت) اوووون نهه نه این امکان نداره پست فطرتتتتتتتتت عوضیییییی
شک شده بودم نمی دونستم چیکار کنم اون اون پدرمو کشتتت اون منو گول زده بگو که این کارو کنه خودم با دستام میکشم
تهیونگ :شاهزاده فرار کرده بود و می دونستیم قراره کجا بره رفتیم کاخ اصلی با کلی شورشی های که از سر راه مون برداشتیم اون داشت میرفتداخل نههههههههههههههه سریع رفتم سمتش و جلو دهنشو گرفتم و متعجب نگام کرد و سربازای دشمن داشتن میومدن وقت نداشتیم که شاهزاده بخود کاری کنه و اون بیهوش کردیم و از قصر بیررون رفتیم
کوک:کار امپراطور رو که تموم کردم لحظه ای برگشتم که از وسط در دامن های رنگی رنگی ای رو دیدم که شک نداشتم اون مال شاهزاده بود سریع رفتم سمت در و دیدم هیچ کس رو ندیدم و افرادی رو دیدم که دارن از پشت سوتون ها میرن و اونا رو دنبال کردم اونا هوارانگ بودن
کوک :به به محافظای عزیز شاهزاده فک کردین میزارم همسرمو از قصر ببرین بیرون
جیمین :بهتره دهنتو ببندی خیانت کاررر
تهیونگ :مگه از رو جنازه من رد شی بزارم دستت به شاهزاده بخوره اون وقت میگی همسر؟ هه جالبه
کوک :خیلی خب پای جونت معامله کردی باکی نیست بیا جلو
جیمین :اون اشکا ورا به درد همین موقع می خوردن سریع یکیش رو به زمین زدم و همه مون فرار کردیم و از شهر خارج شدیم قصر نابود شده بود و همه چی بهم ریخته بود کاش دوباره همه چی مثل روز اولش شه و همه کنار هم شاد باشیم :)
پایان فصل اول
راوی :شمشیر شو بالا میاره و گردن اون رو میزنه
یه وو:(با لکنت) اوووون نهه نه این امکان نداره پست فطرتتتتتتتتت عوضیییییی
شک شده بودم نمی دونستم چیکار کنم اون اون پدرمو کشتتت اون منو گول زده بگو که این کارو کنه خودم با دستام میکشم
تهیونگ :شاهزاده فرار کرده بود و می دونستیم قراره کجا بره رفتیم کاخ اصلی با کلی شورشی های که از سر راه مون برداشتیم اون داشت میرفتداخل نههههههههههههههه سریع رفتم سمتش و جلو دهنشو گرفتم و متعجب نگام کرد و سربازای دشمن داشتن میومدن وقت نداشتیم که شاهزاده بخود کاری کنه و اون بیهوش کردیم و از قصر بیررون رفتیم
کوک:کار امپراطور رو که تموم کردم لحظه ای برگشتم که از وسط در دامن های رنگی رنگی ای رو دیدم که شک نداشتم اون مال شاهزاده بود سریع رفتم سمت در و دیدم هیچ کس رو ندیدم و افرادی رو دیدم که دارن از پشت سوتون ها میرن و اونا رو دنبال کردم اونا هوارانگ بودن
کوک :به به محافظای عزیز شاهزاده فک کردین میزارم همسرمو از قصر ببرین بیرون
جیمین :بهتره دهنتو ببندی خیانت کاررر
تهیونگ :مگه از رو جنازه من رد شی بزارم دستت به شاهزاده بخوره اون وقت میگی همسر؟ هه جالبه
کوک :خیلی خب پای جونت معامله کردی باکی نیست بیا جلو
جیمین :اون اشکا ورا به درد همین موقع می خوردن سریع یکیش رو به زمین زدم و همه مون فرار کردیم و از شهر خارج شدیم قصر نابود شده بود و همه چی بهم ریخته بود کاش دوباره همه چی مثل روز اولش شه و همه کنار هم شاد باشیم :)
پایان فصل اول
۳۲.۶k
۲۷ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.