(عشق تکرار نشدنی ) 💜پارت نهنم
هلو گاااایز
ببخشید دیر شد 😅 سرم شلوغ بود داشتم یه داستان دیگه می نوشتم
خب بریم برا داستان😉😘
رفتم سر میز ناهار خوری
یک میز بزرگ و پر از غذاهای مختلف چیده شده بود.
من خیلی گرسنه بود خیلی دوست داشتم سریع شروع کنم به خوردن
ولی چوندمعذب بودم نمی تونستم.
-هی کنیا چرا چیزی نمیخوری باید بخوری تا تقویت شی زود باش بخاطر
منم با خجالت شروع به خوردن کردم.
مشغول خوردن بودم و وقتی تموم شد کمی استراحت کردم
(شب) داشتیم شام میخوردیم که کوک گفت
-میدونم الان وقتش نیست ولی چند وقت بود که میخواستم یه چیزی رو بهتون بگم!
یک جعبه بهم داد وقتی بازش کردم
چشمان برق زدن
-با من ازدواج می کنی؟
اول از همه از حرف کوک تعجب کردم
و بعد از دیدن اون حلقه درون جعبه
توش یک انگشتر زیبا با الماس نسبتا
بزرگ که رنگ کهکشان بود و از خورشید هم بیشتر می درخشید
-خیلی گشتم تا پیداش کنم واسه تو
+امم خب باید فکر هامو بکنم.
-باش پس من منتظر جوابت هستم
(فردا صبح) ساعت 8
من بیدار شدم
چمدونم که دیشب اماده کرده بودم رو برداشتم و سمت در رفتم
که کوک جلوم ظاهر شد
-کجا داری میری؟
+اوه سلام ببخشید بدون خداحافظی داشتم میرفتم فکر کردم خواب هستید.
و این که دیگه خیلی زحمت دادم باید برم و از درسا هم عقب موندم تازه مهمون هم دارم
-مطمعنی میخوای بری؟
+بله ممنون بابت همه چیز
-خب صبر کن من میرسونمت
+ امم باشه
رفت و سوار ماشین شد
+میشه منو به خونم ببری اخه مامانم قراره بیاد شایدم تا الان رسیده باشه
(پرش زمانی 😁)
رسیدیم خونه من دی رو باز کردم دیدم کفش های مامانم اونجاست
متوجه شدم که اومده
رفتم مامانم رو صدا زدم در اتاق رو باز کردم
کوک که داشت دسته در رو باز میکرد که بره با صدای جیغ من با سرعت دوید..
خب پایان پارت 9 امید وارم خوشتون بیاد لایک هم فراموش نشههههه😉😚😙💜💜❤
ببخشید دیر شد 😅 سرم شلوغ بود داشتم یه داستان دیگه می نوشتم
خب بریم برا داستان😉😘
رفتم سر میز ناهار خوری
یک میز بزرگ و پر از غذاهای مختلف چیده شده بود.
من خیلی گرسنه بود خیلی دوست داشتم سریع شروع کنم به خوردن
ولی چوندمعذب بودم نمی تونستم.
-هی کنیا چرا چیزی نمیخوری باید بخوری تا تقویت شی زود باش بخاطر
منم با خجالت شروع به خوردن کردم.
مشغول خوردن بودم و وقتی تموم شد کمی استراحت کردم
(شب) داشتیم شام میخوردیم که کوک گفت
-میدونم الان وقتش نیست ولی چند وقت بود که میخواستم یه چیزی رو بهتون بگم!
یک جعبه بهم داد وقتی بازش کردم
چشمان برق زدن
-با من ازدواج می کنی؟
اول از همه از حرف کوک تعجب کردم
و بعد از دیدن اون حلقه درون جعبه
توش یک انگشتر زیبا با الماس نسبتا
بزرگ که رنگ کهکشان بود و از خورشید هم بیشتر می درخشید
-خیلی گشتم تا پیداش کنم واسه تو
+امم خب باید فکر هامو بکنم.
-باش پس من منتظر جوابت هستم
(فردا صبح) ساعت 8
من بیدار شدم
چمدونم که دیشب اماده کرده بودم رو برداشتم و سمت در رفتم
که کوک جلوم ظاهر شد
-کجا داری میری؟
+اوه سلام ببخشید بدون خداحافظی داشتم میرفتم فکر کردم خواب هستید.
و این که دیگه خیلی زحمت دادم باید برم و از درسا هم عقب موندم تازه مهمون هم دارم
-مطمعنی میخوای بری؟
+بله ممنون بابت همه چیز
-خب صبر کن من میرسونمت
+ امم باشه
رفت و سوار ماشین شد
+میشه منو به خونم ببری اخه مامانم قراره بیاد شایدم تا الان رسیده باشه
(پرش زمانی 😁)
رسیدیم خونه من دی رو باز کردم دیدم کفش های مامانم اونجاست
متوجه شدم که اومده
رفتم مامانم رو صدا زدم در اتاق رو باز کردم
کوک که داشت دسته در رو باز میکرد که بره با صدای جیغ من با سرعت دوید..
خب پایان پارت 9 امید وارم خوشتون بیاد لایک هم فراموش نشههههه😉😚😙💜💜❤
۲۳.۹k
۳۰ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.