عشقی در سئول
عشقی در سئول
#Part13
*همینطوری ک ب این فکر بودم و گریه م تموم شده بود،از ماشین اومدم بیرون ک یکم قدم بزنم، یهو دیدم پسرا از شرکت اومدن بیرون...
من و جونگکوک با هم چشم تو چشم شدیم و هر دومون سر جامون وایسادیم و فقط ب هم نگا کردیم..
جونگکوک:...ا/تتتتتتتت
ا/ت:... جونگکوکااااا (با بغض)
جونگکوک دوید سمتم، منم دویدم سمتش، محکم همدیگه رو بغل کردیم و بعد جونگکوک صورتمو گرفت تو دستاش و به چشام نگاه کرد...
جونگکوک:ا/ت خوبی؟؟؟ از این بیشتر ک اذیتت نکرد؟؟
ا/ت:ن جونگکوکا من خو... جونگکوک... با...با خودت چیکار کردی؟؟ چرا صورتت زخمیه؟؟؟؟(با بغض)
جونگکوک:چیز مهمی نیست ا/ت مهم اینه ک خودت سالمی...
ا/ت:چطور چیز مهمی نیست؟؟ تو ب خاطر من کتک خوردی جونگکووک هققققق...
جونگکوک:ا/ت لطفا گریه نکن همه چیز تموم شد... الان دیگه پیش خودمی آروم باش...
منو محکم بغل کرد و من همینطوری گریه کردم...
جونگکوک:ا/ت بسه... بیا بریم خب؟ قول میدم... قول میدم دیگه هیچوقت اینقدر بیخیالت نشم تا هر کسی هر کاری خواست باهات بکنه... خب؟ دیگه بسه بیا بریم...
ا/ت:... هق. هق...
جونگکوک:بهتری عشقم؟:))
ا/ت:... من خوبم... بریم جونگکوک:)
رفتیم و سوار ماشین شدیم... حدود یه ربعی میگذشت ک حرکت کرده بودیم، که یهو جونگکوک دستشو انداخت دور شونه هام و منو نزدیک خودش کرد. تا حالا اینقدر احساس آرامش نداشتم... هیچوقت هیچکسی اینقدر بهم اهمیت نداده بود و ازم دفاع نکرده بود... واقعا احساس میکردم جونگکوک همون کسیه ک میتونم تا ابد بهش تکیه کنم:)...
از زبان جونگکوک~
از اتفاقی ک افتاده بود عصبی بودم.. از فکر و تصمیمی هم ک خیلی وقت پیش گرفته بودم و تو سرم میچرخید متنفر بودم... دلم نمیخواد ا/ت رو از دست بدم... نمیخوام اما مجبورم اینکارو انجام بدم...
ولی نه! این اخرین باری نیست که ا/ت کنارمه.اما شاید اخرین باری باشه ک بتونم بغلش کنم:)))
برای همین دستامو دور شونه هاش گذاشتم...
ا/ت بهت قول میدم دوباره بدستت میارم:)))...
از زبان ا/ت~
راهمون تقریبا دور بود برای همین، وقتی رسیدیم خونه ساعت 4 بعد از ظهر بود...
از وقتی از ماشین پیاده شدیم، دیگه جونگکوک نیومد سمتم... من خودمو مقصر میدونستم... خودمو مقصر این قضیه میدونستم با اینکه من هیچ نقشی تو این داستانا نداشتم...
رفتم و نشستم رو تختم و به خودم تو آینه نگاه میکردم...
ا/ت:...ا/ت لعنتت بهت که باعث شدی جونگکوک عصبی بشه...هیچوقت خودمو نمیبخشم ک باعث شدم صورت قشنگ جونگکوک اونطوری زخمی بشه...کاری کردی ک جرات نداری بری زخمای جونگکوک رو تمیز کنی... جرات نداری تو چشاش نگا کنی...!!!
ولی واقعا برام سوال شد چرا اینا رو به خودم گفتم... مگه تقصیر من بود؟؟
تو این فکر بودم ک در اتاقمو زدن...
20 لایک
#Part13
*همینطوری ک ب این فکر بودم و گریه م تموم شده بود،از ماشین اومدم بیرون ک یکم قدم بزنم، یهو دیدم پسرا از شرکت اومدن بیرون...
من و جونگکوک با هم چشم تو چشم شدیم و هر دومون سر جامون وایسادیم و فقط ب هم نگا کردیم..
جونگکوک:...ا/تتتتتتتت
ا/ت:... جونگکوکااااا (با بغض)
جونگکوک دوید سمتم، منم دویدم سمتش، محکم همدیگه رو بغل کردیم و بعد جونگکوک صورتمو گرفت تو دستاش و به چشام نگاه کرد...
جونگکوک:ا/ت خوبی؟؟؟ از این بیشتر ک اذیتت نکرد؟؟
ا/ت:ن جونگکوکا من خو... جونگکوک... با...با خودت چیکار کردی؟؟ چرا صورتت زخمیه؟؟؟؟(با بغض)
جونگکوک:چیز مهمی نیست ا/ت مهم اینه ک خودت سالمی...
ا/ت:چطور چیز مهمی نیست؟؟ تو ب خاطر من کتک خوردی جونگکووک هققققق...
جونگکوک:ا/ت لطفا گریه نکن همه چیز تموم شد... الان دیگه پیش خودمی آروم باش...
منو محکم بغل کرد و من همینطوری گریه کردم...
جونگکوک:ا/ت بسه... بیا بریم خب؟ قول میدم... قول میدم دیگه هیچوقت اینقدر بیخیالت نشم تا هر کسی هر کاری خواست باهات بکنه... خب؟ دیگه بسه بیا بریم...
ا/ت:... هق. هق...
جونگکوک:بهتری عشقم؟:))
ا/ت:... من خوبم... بریم جونگکوک:)
رفتیم و سوار ماشین شدیم... حدود یه ربعی میگذشت ک حرکت کرده بودیم، که یهو جونگکوک دستشو انداخت دور شونه هام و منو نزدیک خودش کرد. تا حالا اینقدر احساس آرامش نداشتم... هیچوقت هیچکسی اینقدر بهم اهمیت نداده بود و ازم دفاع نکرده بود... واقعا احساس میکردم جونگکوک همون کسیه ک میتونم تا ابد بهش تکیه کنم:)...
از زبان جونگکوک~
از اتفاقی ک افتاده بود عصبی بودم.. از فکر و تصمیمی هم ک خیلی وقت پیش گرفته بودم و تو سرم میچرخید متنفر بودم... دلم نمیخواد ا/ت رو از دست بدم... نمیخوام اما مجبورم اینکارو انجام بدم...
ولی نه! این اخرین باری نیست که ا/ت کنارمه.اما شاید اخرین باری باشه ک بتونم بغلش کنم:)))
برای همین دستامو دور شونه هاش گذاشتم...
ا/ت بهت قول میدم دوباره بدستت میارم:)))...
از زبان ا/ت~
راهمون تقریبا دور بود برای همین، وقتی رسیدیم خونه ساعت 4 بعد از ظهر بود...
از وقتی از ماشین پیاده شدیم، دیگه جونگکوک نیومد سمتم... من خودمو مقصر میدونستم... خودمو مقصر این قضیه میدونستم با اینکه من هیچ نقشی تو این داستانا نداشتم...
رفتم و نشستم رو تختم و به خودم تو آینه نگاه میکردم...
ا/ت:...ا/ت لعنتت بهت که باعث شدی جونگکوک عصبی بشه...هیچوقت خودمو نمیبخشم ک باعث شدم صورت قشنگ جونگکوک اونطوری زخمی بشه...کاری کردی ک جرات نداری بری زخمای جونگکوک رو تمیز کنی... جرات نداری تو چشاش نگا کنی...!!!
ولی واقعا برام سوال شد چرا اینا رو به خودم گفتم... مگه تقصیر من بود؟؟
تو این فکر بودم ک در اتاقمو زدن...
20 لایک
۱۲.۰k
۰۸ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.