ندیمه عمارت p:⁶³
به خس خس افتادم...ا/ت با داد دکتر و صدا زد و کنار پام نشست...
ا/ت:نفس بکش....اروم ..نفس بکش لعنتی...دکترررر
با صدای جیغش پرستار و دکتر بالای سرم ظاهر شدن و با گذاشتن دستگاه تنفس ازم میخواست اروم نفس بکشم...بلند عمیق نفس کشیدم و ریم سوخت...اما به مراتب بهتر شد...
ا/ت کنار دستم وایستاد و کم مونده بود بزنه زیر گریه...ولی خیلی خوب خودشو مقاوم نشون میداد...شرط میبندم اگه چند سال پیش بود الان اینجا رو سیل برده بود...به دستش که با تردید بالا رفت خیره شدم...اروم گذاشت روی پیشونیه یخ زدم...دست گرمش توی اون سرمای بدنم جوری تنش بدنم و ارود پایین که پلکام ناخودآگاه روی هم افتاد...حالا حالم بهتر شد ...چرا نفس کشیدن برام سخت شد؟...
دکتر:بازم که استرس به خودت وارد کردی....به چیفکر میکنی اخه...
چشم باز کردم و بی جون به دکتر نگاه کردم...نگاهمو که دید سری تکون داد و گفت:بزار یه چند دقه دستگاه اکسیژن باشه تا حالت بهتر شه...
با چشمام تایید کردم و دوباره روی هم گذاشتمشون..دست ا/ت رو پیشونیم ارومم میکرد...ضربان قلب تند شدمو و پایین میاورد.. نمیخواستم حتی برای یه لحظه دستش و برداره...
(ا/ت)
با اشاره دکتر..دستمو عقب کشیدم...سریع از جام بلند شدم و پشت سرش راه افتادم...داشتم چه غلطی میکردم؟
ا/ت:چیزی شده ؟
دکتر لبخند اروم و با اطمینانی زد و گفت:ن چیزه مهمی نیست....فقط این عاقبت زمانیه که استرس بهش وارد میشه ..یه بار دیگه ام اینطوری شده بود...برای همین اسرار دارم بستری باشن چون اینطوری اقدامات سریع تر انجام میشه و حداقل اسیب جدی تری نمی بینن...اگه دوباره دچار همچین تنشی بشن باید دستگاه تنفس کنارشون باشه یا حداقل یه پرستار...اینارو میگم چون از این چهره یه ادم یه دنده میبینم..شما تلاشتون میکنید دیگ؟..انگار حرف شما رو میخونه...
توی مغزم نیش خندی زدم ..زهی خیال باطن ایشون من هر چی بگم و وارون انجام میده تا حرص من و در بیار بعد من بهش بگم!!
دکتر:طبق چیزی که من دیدم با شما اروم میشه پس متقاطع اش کنید...
اهه دیگه بهتر از این نمیشه...ریز سر تکون دادم و با رفتن دکتر دنبال یه راه چاره گشتم...اخه من !!واقعا ..این یه جوک بزرگه!...من نمیتونم کنترلش کنممم اصلا حتی اگه بشه هم خودم نمیخوام! چطوره به جین بگم؟...عقلتو از دست دادی...بعد این همه سال میخوای بری بهش بگی بیا داداشت و جمع کن چون من نمیتونم جلوشو بگیرم!....خب جیمین چی...فکر نکنم بتونم روی اونم حساب کنم ...این روزا خیلی سرش شلوغه...هامینم که اصلا بیخیال... حداقل اینم میدونم از من کاری ساخته نیست...پس ترجیح میدم خودم و به خونم برسونم و از این ماجرا دور...بهترین ایده نیست اما نجات دهنده اس..
کیفمو برداشتم و از ازمایشگان بیرون زدم ..توی راه خیلی با خودم کلنجار رفتم اما....بالاخره این مغزم بود که برنده شد!
(هامین)
روی تخت نشستم و جای سوزن و با پنیه فشار دادم...چطوره این سوتفاهم خودم تموم کنم .. از جام یه دفعه بلند شدم و سرم گیج رفت...
:یکم زوده برای پاشدن...اینو بخور یکم سرحال شی...
چشمم به اب میوه جلوی روم خورد نگامو بالا بردم به چشماش خیره شدم...
جیمین:پس میخوای تمومش کنی؟
نی و تو اب میوه زدم و بدون نگاه کردن بهش گفتم:خیلی سریع...
جیمین:میدونی که...میتونی روم حساب باز کنی
چشمام و روی نگاه پر اطمینانش انداختم و از روی تایید لبخندی زدم..
ا/ت:نفس بکش....اروم ..نفس بکش لعنتی...دکترررر
با صدای جیغش پرستار و دکتر بالای سرم ظاهر شدن و با گذاشتن دستگاه تنفس ازم میخواست اروم نفس بکشم...بلند عمیق نفس کشیدم و ریم سوخت...اما به مراتب بهتر شد...
ا/ت کنار دستم وایستاد و کم مونده بود بزنه زیر گریه...ولی خیلی خوب خودشو مقاوم نشون میداد...شرط میبندم اگه چند سال پیش بود الان اینجا رو سیل برده بود...به دستش که با تردید بالا رفت خیره شدم...اروم گذاشت روی پیشونیه یخ زدم...دست گرمش توی اون سرمای بدنم جوری تنش بدنم و ارود پایین که پلکام ناخودآگاه روی هم افتاد...حالا حالم بهتر شد ...چرا نفس کشیدن برام سخت شد؟...
دکتر:بازم که استرس به خودت وارد کردی....به چیفکر میکنی اخه...
چشم باز کردم و بی جون به دکتر نگاه کردم...نگاهمو که دید سری تکون داد و گفت:بزار یه چند دقه دستگاه اکسیژن باشه تا حالت بهتر شه...
با چشمام تایید کردم و دوباره روی هم گذاشتمشون..دست ا/ت رو پیشونیم ارومم میکرد...ضربان قلب تند شدمو و پایین میاورد.. نمیخواستم حتی برای یه لحظه دستش و برداره...
(ا/ت)
با اشاره دکتر..دستمو عقب کشیدم...سریع از جام بلند شدم و پشت سرش راه افتادم...داشتم چه غلطی میکردم؟
ا/ت:چیزی شده ؟
دکتر لبخند اروم و با اطمینانی زد و گفت:ن چیزه مهمی نیست....فقط این عاقبت زمانیه که استرس بهش وارد میشه ..یه بار دیگه ام اینطوری شده بود...برای همین اسرار دارم بستری باشن چون اینطوری اقدامات سریع تر انجام میشه و حداقل اسیب جدی تری نمی بینن...اگه دوباره دچار همچین تنشی بشن باید دستگاه تنفس کنارشون باشه یا حداقل یه پرستار...اینارو میگم چون از این چهره یه ادم یه دنده میبینم..شما تلاشتون میکنید دیگ؟..انگار حرف شما رو میخونه...
توی مغزم نیش خندی زدم ..زهی خیال باطن ایشون من هر چی بگم و وارون انجام میده تا حرص من و در بیار بعد من بهش بگم!!
دکتر:طبق چیزی که من دیدم با شما اروم میشه پس متقاطع اش کنید...
اهه دیگه بهتر از این نمیشه...ریز سر تکون دادم و با رفتن دکتر دنبال یه راه چاره گشتم...اخه من !!واقعا ..این یه جوک بزرگه!...من نمیتونم کنترلش کنممم اصلا حتی اگه بشه هم خودم نمیخوام! چطوره به جین بگم؟...عقلتو از دست دادی...بعد این همه سال میخوای بری بهش بگی بیا داداشت و جمع کن چون من نمیتونم جلوشو بگیرم!....خب جیمین چی...فکر نکنم بتونم روی اونم حساب کنم ...این روزا خیلی سرش شلوغه...هامینم که اصلا بیخیال... حداقل اینم میدونم از من کاری ساخته نیست...پس ترجیح میدم خودم و به خونم برسونم و از این ماجرا دور...بهترین ایده نیست اما نجات دهنده اس..
کیفمو برداشتم و از ازمایشگان بیرون زدم ..توی راه خیلی با خودم کلنجار رفتم اما....بالاخره این مغزم بود که برنده شد!
(هامین)
روی تخت نشستم و جای سوزن و با پنیه فشار دادم...چطوره این سوتفاهم خودم تموم کنم .. از جام یه دفعه بلند شدم و سرم گیج رفت...
:یکم زوده برای پاشدن...اینو بخور یکم سرحال شی...
چشمم به اب میوه جلوی روم خورد نگامو بالا بردم به چشماش خیره شدم...
جیمین:پس میخوای تمومش کنی؟
نی و تو اب میوه زدم و بدون نگاه کردن بهش گفتم:خیلی سریع...
جیمین:میدونی که...میتونی روم حساب باز کنی
چشمام و روی نگاه پر اطمینانش انداختم و از روی تایید لبخندی زدم..
۱۲۶.۹k
۲۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.