پارت سوم.
پارت سوم.
لیندا: سعی کردم زیاد تو دید نباشم، چون قبل از اینکه وارد هواپیما بشم خدمه هواپیما بهم گفت سعی کن زیاد تو دید نباشی و طوری رفتار نکنی که همه بهت مشکوک بشن، کسایی که تو این هواپیما هستن ادمای مهمی هستن پس مراقب رفتارت باش....... سعی دارم به حرفای خدمه هواپیما توجه کنم. بعد از نشستن من بقیه هم اومدن....... اعضای گروهی که میگفتن خیلی معروفه هم اومدن..... سعی کردم نگاشون نکنم..... اروم چشمامو بستم و سعی کردم کمی استراحت کنم.... فکرم رفت به گذشته، به نه سال پیش....... نه سال پیش من پدرمادرمو ازدست دادم، برای اینکه هیچکس رو تو کره نداشتم یکی از اقوامای پدرم منو اورد انگلیس.... هیچکس رو تو کره نداشتیم البته فقط یه همسایه داشتیم که از همسایه هم به ما نزدیک بود..... خیلی ادمای خوبی بودن، ولی از وقتی که رفتم انگلیس خبری ازشون ندارم بجز یه ادرس..... الان که برگشتم کره میخوام برم و همون همسایه قدیمیمون رو ببینم.... اونا یه خانواده کوچیک مث ما بودن، یه پسر که همسن خودمه و پدر مادرش، پدر مادرش رو مث پدر مادر خودم میدونم و خیلی دوستشون دارم........... وقتی بچه بودیم با همین پسر همسایه خیلی باهم دوست بودیم...... همینطور تو افکار خودم و فکر کردن به گذشته بودم که با صدای یکی از خدمه های هواپیما به خودم اومدم.
لیندا: بله کاری داشتید؟
خدمه: چه نوشیدنی مینوشید؟
لیندا: لطفا فقط یه بطری اب بدید.
خدمه: بفرمایید......
لیندا: وقتی بطری اب رو ازش گرفتم یه لحظه چشمم رفت رو اعضا، زیرچشمی یه نگاهی به اعضا کردم، دقیق که نگاه کردم یکی از اعضا خیلی شبیه به یه نفر بود.... خیلی خیلی، شاید یه جا دیدمش.....
حالا شاید چون معروفه تو برنامه های تلویزیونی دیدمش، ولی احساس میکنم قدمیا از نزدیک دیدمش...... اون خیلی شبیه به یه نفر هست.... اون شبیه همون پسره همسایه هست که میگم...... ولی خیلی شبیهشه... همینطور داشتم نگاش میکردم که یه لحظه دیدم اونم داره نگام میکنه، حول شدم و سریع نگامو ازش گرفتم...........
جیمین: داشتم همینطور با اعضا حرف میزدم که نگاه کسی رو خودم دیدم، یه دختر که اون گوشه اخر نشسته بود داشت همینطور نگام میکرد، مشکوک شدم بهش ولی چیزی نگفتم...... ولی ولی دقیق که بهش نگاه کردم خیلی خیلی شبیه اوه دیوونه شدم ولش کن، ولی خیلی شبیهشه..........................
لیندا: سعی کردم زیاد تو دید نباشم، چون قبل از اینکه وارد هواپیما بشم خدمه هواپیما بهم گفت سعی کن زیاد تو دید نباشی و طوری رفتار نکنی که همه بهت مشکوک بشن، کسایی که تو این هواپیما هستن ادمای مهمی هستن پس مراقب رفتارت باش....... سعی دارم به حرفای خدمه هواپیما توجه کنم. بعد از نشستن من بقیه هم اومدن....... اعضای گروهی که میگفتن خیلی معروفه هم اومدن..... سعی کردم نگاشون نکنم..... اروم چشمامو بستم و سعی کردم کمی استراحت کنم.... فکرم رفت به گذشته، به نه سال پیش....... نه سال پیش من پدرمادرمو ازدست دادم، برای اینکه هیچکس رو تو کره نداشتم یکی از اقوامای پدرم منو اورد انگلیس.... هیچکس رو تو کره نداشتیم البته فقط یه همسایه داشتیم که از همسایه هم به ما نزدیک بود..... خیلی ادمای خوبی بودن، ولی از وقتی که رفتم انگلیس خبری ازشون ندارم بجز یه ادرس..... الان که برگشتم کره میخوام برم و همون همسایه قدیمیمون رو ببینم.... اونا یه خانواده کوچیک مث ما بودن، یه پسر که همسن خودمه و پدر مادرش، پدر مادرش رو مث پدر مادر خودم میدونم و خیلی دوستشون دارم........... وقتی بچه بودیم با همین پسر همسایه خیلی باهم دوست بودیم...... همینطور تو افکار خودم و فکر کردن به گذشته بودم که با صدای یکی از خدمه های هواپیما به خودم اومدم.
لیندا: بله کاری داشتید؟
خدمه: چه نوشیدنی مینوشید؟
لیندا: لطفا فقط یه بطری اب بدید.
خدمه: بفرمایید......
لیندا: وقتی بطری اب رو ازش گرفتم یه لحظه چشمم رفت رو اعضا، زیرچشمی یه نگاهی به اعضا کردم، دقیق که نگاه کردم یکی از اعضا خیلی شبیه به یه نفر بود.... خیلی خیلی، شاید یه جا دیدمش.....
حالا شاید چون معروفه تو برنامه های تلویزیونی دیدمش، ولی احساس میکنم قدمیا از نزدیک دیدمش...... اون خیلی شبیه به یه نفر هست.... اون شبیه همون پسره همسایه هست که میگم...... ولی خیلی شبیهشه... همینطور داشتم نگاش میکردم که یه لحظه دیدم اونم داره نگام میکنه، حول شدم و سریع نگامو ازش گرفتم...........
جیمین: داشتم همینطور با اعضا حرف میزدم که نگاه کسی رو خودم دیدم، یه دختر که اون گوشه اخر نشسته بود داشت همینطور نگام میکرد، مشکوک شدم بهش ولی چیزی نگفتم...... ولی ولی دقیق که بهش نگاه کردم خیلی خیلی شبیه اوه دیوونه شدم ولش کن، ولی خیلی شبیهشه..........................
۳۰.۳k
۱۹ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.