درخواستی...
£وقتی فکر میکردی دوستت نداره£
*انا یه دختر سرد و درونگراس*
*تهیونگ یه پسر که به کارش خیلی اهمیت میده*
اول یه توضیح بدم... ا.ت با تهیونگ دوساله ازدواج کردن و بعد از مدتی...
[ویو انا]
از خواب بلند شدم... تهیونگ نبود.فهمیدم رفته شرکت. کارای لازمه رو انجام دادم رفتم سمت یخچال یچیزی بخورم که به هر چی نگاه کردم میلم نکشید، پس یه لیوان اب خوردمو رفتم به کارای تهیونگ فکر کردم که یه چند وقتیه باهام سرد شده...حتی روز تولدم نبود
ذهن آنا: تو حتی روز تولدم نبودی... وقتی سرما خوردم حتی نیومدی یه حالمو بپرسی اخر داداشت اومد منو برد دکتر... خیلی بدی...اخه تو چجور شوهری هستیییی...^گریه و هق هق^
[ویو تهیونگ]
گوشیمو خونه جا گذاشته بودم اومدم برش دارم برگردم سر کارم کلا به فک انا بودم که چرا دیگه انقد زیاد از حد سرد شده میخواستم کلیدو بندازم وارد شم که یه صدایی شنیدم...اون صدای هق هق تنها دختر زندگیم بود... یه لحظه قلبم تیر کشید سریع رفتم تو با قیافه ی اشکیش مواجه شدم... دماغشو به طرز کیوتی بالا کشید که بزور جلو خندمو گرفتم خواستم برم نزدیکتر که گفت...
انا: نیا جلوتر هیق هیقققق
ته: زندگیم چرا گریه میکنییی؟ چرا اخهههه؟
انا:زند...گیم؟ چرااا دارهههعهه؟
ته: چیشده مگه؟
بدون اینکه جواب بده رفت تو اتاق درو خواست ببنده که دستمو گذاشتم لای در
ته: چرا اینجوری میکنی؟ چند روزیه اونوق(از قصد اینطوری نوشتم😂) شدیی؟ همش از پیشم میری؟
انا: ت....تو... تو از من ایراد میگیریییی؟ من باید بگیرمممممممم... تو روز تولدم نبودی...وقتی سرما خوردم حتی نفهمیدییییی... کدوم شوهری این شکلیعههعععععههه؟ هااا؟ تهیونگ
ته: .......^ناراحت^
انا: تهیونگ بیا طلا...
فهمیدم میخواد چی بگه دستمو گزاشتم رو دهنش
ته: هییشششش، هیچی نگو
همینجوری هق هق میکرد منتظر بودم اروم بشه وقتی اروم شد دستمو برداشتم بهش رو کردمو گفتم...
ته: انا...مثل سگ پشیمونم...منو ببخش
[ویو انا]
اومد بغلم کنه میخواستم مقاومت کنم اما نتونستم و تا تونستم تو بغلش گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد... با نور خورشید بیدار شدم دیدم تهیونگ داره موهامو نوازش میکنه...
ته: تو کی انقد لاغر شدی من نفهمیدم کوچولو
انا: من هنوز اشتی نکردما^خوابالودو کیوت^
ته: تولد بگیرم برات؟
انا: من یچیزی گفتم🙄نه نمیخوام
ته: بلند شو یچیزی بخوریم
انا: اشتها ندارم
[ویو انا]
ته لباشو گذاشت رو لبام که لباشو گاز گرفتم
ته: اوهویییی درد داشت
انا: نمیری سر کار؟
ته: همسرم ارزش مرخصی رو نداره یعنی؟
انا: تا امروز که نداشتم^خنده^
ته: فدات شم بیا یچیزی بخور(تو چرا باید اخه فدای اون شییییی)
انا: باشه ولی باید جبران کنی
ته: اشتی؟
انا: اره دیوونه ولی جبران کن
ته: چجوری؟
اومد نزدیک صورتم تو چشاش زل زدم گفتم...
انا: من ..... میخوام
ته: چی؟ میخوای؟
انا: خودت میدونی😏
ته: بچه؟
انا: بیشور اونو تو میخوای نه مننننن😠
ته: اها اها باشه😂😂 خبببب قلقلک؟
انا: مرض ندارم که... اصلا قهرم🥺
ته: باشه باشه قبوله برات میگیرم
انا: چی؟^با دقت و ذوق^
ته: شکلات
[راوی]
انا شروع کرد زدن تهیونگو تهیونگم انقد خندید که داشت پخش میشد اخر جفتشون رفتن شهر بازی و انا بالاخره از تهیونگ اون چیزی که میخواستو گرفت...
* نکته* ا.ت یه گردنبندو دوس داشت ولی تهیونگ براش نمیخرید😂
خب خب دیگه ▪︎پایان▪︎
نظرتون؟
*انا یه دختر سرد و درونگراس*
*تهیونگ یه پسر که به کارش خیلی اهمیت میده*
اول یه توضیح بدم... ا.ت با تهیونگ دوساله ازدواج کردن و بعد از مدتی...
[ویو انا]
از خواب بلند شدم... تهیونگ نبود.فهمیدم رفته شرکت. کارای لازمه رو انجام دادم رفتم سمت یخچال یچیزی بخورم که به هر چی نگاه کردم میلم نکشید، پس یه لیوان اب خوردمو رفتم به کارای تهیونگ فکر کردم که یه چند وقتیه باهام سرد شده...حتی روز تولدم نبود
ذهن آنا: تو حتی روز تولدم نبودی... وقتی سرما خوردم حتی نیومدی یه حالمو بپرسی اخر داداشت اومد منو برد دکتر... خیلی بدی...اخه تو چجور شوهری هستیییی...^گریه و هق هق^
[ویو تهیونگ]
گوشیمو خونه جا گذاشته بودم اومدم برش دارم برگردم سر کارم کلا به فک انا بودم که چرا دیگه انقد زیاد از حد سرد شده میخواستم کلیدو بندازم وارد شم که یه صدایی شنیدم...اون صدای هق هق تنها دختر زندگیم بود... یه لحظه قلبم تیر کشید سریع رفتم تو با قیافه ی اشکیش مواجه شدم... دماغشو به طرز کیوتی بالا کشید که بزور جلو خندمو گرفتم خواستم برم نزدیکتر که گفت...
انا: نیا جلوتر هیق هیقققق
ته: زندگیم چرا گریه میکنییی؟ چرا اخهههه؟
انا:زند...گیم؟ چرااا دارهههعهه؟
ته: چیشده مگه؟
بدون اینکه جواب بده رفت تو اتاق درو خواست ببنده که دستمو گذاشتم لای در
ته: چرا اینجوری میکنی؟ چند روزیه اونوق(از قصد اینطوری نوشتم😂) شدیی؟ همش از پیشم میری؟
انا: ت....تو... تو از من ایراد میگیریییی؟ من باید بگیرمممممممم... تو روز تولدم نبودی...وقتی سرما خوردم حتی نفهمیدییییی... کدوم شوهری این شکلیعههعععععههه؟ هااا؟ تهیونگ
ته: .......^ناراحت^
انا: تهیونگ بیا طلا...
فهمیدم میخواد چی بگه دستمو گزاشتم رو دهنش
ته: هییشششش، هیچی نگو
همینجوری هق هق میکرد منتظر بودم اروم بشه وقتی اروم شد دستمو برداشتم بهش رو کردمو گفتم...
ته: انا...مثل سگ پشیمونم...منو ببخش
[ویو انا]
اومد بغلم کنه میخواستم مقاومت کنم اما نتونستم و تا تونستم تو بغلش گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد... با نور خورشید بیدار شدم دیدم تهیونگ داره موهامو نوازش میکنه...
ته: تو کی انقد لاغر شدی من نفهمیدم کوچولو
انا: من هنوز اشتی نکردما^خوابالودو کیوت^
ته: تولد بگیرم برات؟
انا: من یچیزی گفتم🙄نه نمیخوام
ته: بلند شو یچیزی بخوریم
انا: اشتها ندارم
[ویو انا]
ته لباشو گذاشت رو لبام که لباشو گاز گرفتم
ته: اوهویییی درد داشت
انا: نمیری سر کار؟
ته: همسرم ارزش مرخصی رو نداره یعنی؟
انا: تا امروز که نداشتم^خنده^
ته: فدات شم بیا یچیزی بخور(تو چرا باید اخه فدای اون شییییی)
انا: باشه ولی باید جبران کنی
ته: اشتی؟
انا: اره دیوونه ولی جبران کن
ته: چجوری؟
اومد نزدیک صورتم تو چشاش زل زدم گفتم...
انا: من ..... میخوام
ته: چی؟ میخوای؟
انا: خودت میدونی😏
ته: بچه؟
انا: بیشور اونو تو میخوای نه مننننن😠
ته: اها اها باشه😂😂 خبببب قلقلک؟
انا: مرض ندارم که... اصلا قهرم🥺
ته: باشه باشه قبوله برات میگیرم
انا: چی؟^با دقت و ذوق^
ته: شکلات
[راوی]
انا شروع کرد زدن تهیونگو تهیونگم انقد خندید که داشت پخش میشد اخر جفتشون رفتن شهر بازی و انا بالاخره از تهیونگ اون چیزی که میخواستو گرفت...
* نکته* ا.ت یه گردنبندو دوس داشت ولی تهیونگ براش نمیخرید😂
خب خب دیگه ▪︎پایان▪︎
نظرتون؟
۱۰.۵k
۱۳ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.