فرشته نگهبان من...
#فرشته_نگهبان_من
#part۳۸
"ویو شوگا"
هن؟؟تا حالا ات و انقدر خوشحال ندیده بودم!اگه میدونستم... خب درسته گه نمیتونستم براش گربه بگیرم..ولی خودمم چیزی از گربه کمتر ندارم هاااا....میوووو....میووو ات😂
ات:چقدر تو خوشگلییی.....واییی...باورم نمیشه!(ذوققق)خب...بزار ببینم...اسمت و چی بزارم؟کیتی؟نههه...ام....اهااا...میزارم بلا
اره!این خیلی خوبههه...درسته که یکم قدیمی و تکراریه...ولی خب خودم از این اسم خیلییی خوشم میاد...اره...چطوری بلا خانوم؟
شوگا:ات؟خیلی خوشحالی...نه؟
ات:معلومههه...من عاشق گربم!نمیدونم چجوری جونگ کوک فهمیده..ولی مهم نیست!خیلیی خوشحالم شوگا...خیلییییی....عرررر
شوگا:خوشحالم که...خوشحالی...فقط ات زودتر بخواب که صبح خواب نمونی!ساعت نزدیک دوعه!
ات:چی؟ساعت دوعه!(تعجب)چقدر زود گذشت!
و رفت به سمت تختش..
ات:ولی من تازه بیدار شدم! هوففف لعنتی
...و گربه رو گذاشت روی زمین
ات:نهههه....اینجوری نمیشه که!
از روی تختش بلند شد و رفت به سمت کمد..و یه پتوی خیلیییی نرم اورد..
بلا داشت روی زمین راه میرفت که ات دوباره با دستش گربه رو بغل کرد پتو رو گذاشت کنار تختش و روی زمین پهنش کرد و گربه رو گذاشت روش
ات:همینجا بمون...!شبت بخیر بلا کوچولو
گربه هه خیلییییی کوچولو بود!
شاید بخاطر همینه که انقدر زود با ات دوست شد!
ات روی تختش دراز کشید و پتو رو انداخت روی خودش و چشماش و بست
ات:شبت بخیر شوگا...
شوگا:شبت بخیر ات...
روی صندلی کنار تختش نشستم و بهش نگاه کردم
و مثل همیشه منتظر موندم تا صبح بشه و یه روزدیگه رو با ات تجربه کنم!عااا...البته با ات و بلا!
دوسه ساعت از وقتی که ات خوابید گذشت
هیچ صداییم از اون گربه کوچولو در نمیومد
منم روی صندلی نشسته بودم و به ات خیره شده بودم!!!
که احساس کردم یکی توی راه رو داره میاد به سمت اتاق
صدای قدم های پاشو میشنیدم
در اتاق خیلییییی اروم باز شد و یکی اومد تو
یکم که دقت کردم صورت مینجی رو دیدم!
خیلیییی تعجب کردم...مینجی؟اونم این وقت شب؟اینجا چیکار میکنه؟
مینجی در اتاق و بست و اروم اروم اومد به سمت تخت
تا اینکه یه چیز براق و توی دستش دیدم
چی؟؟؟؟چ....چ....چا....چاقو؟؟؟
نه!این امکان نداره!اون میخواد ات و بکشه!
خماریییییی🙃❤
منتظر پارت بعدی میمونی؟👈👉
#part۳۸
"ویو شوگا"
هن؟؟تا حالا ات و انقدر خوشحال ندیده بودم!اگه میدونستم... خب درسته گه نمیتونستم براش گربه بگیرم..ولی خودمم چیزی از گربه کمتر ندارم هاااا....میوووو....میووو ات😂
ات:چقدر تو خوشگلییی.....واییی...باورم نمیشه!(ذوققق)خب...بزار ببینم...اسمت و چی بزارم؟کیتی؟نههه...ام....اهااا...میزارم بلا
اره!این خیلی خوبههه...درسته که یکم قدیمی و تکراریه...ولی خب خودم از این اسم خیلییی خوشم میاد...اره...چطوری بلا خانوم؟
شوگا:ات؟خیلی خوشحالی...نه؟
ات:معلومههه...من عاشق گربم!نمیدونم چجوری جونگ کوک فهمیده..ولی مهم نیست!خیلیی خوشحالم شوگا...خیلییییی....عرررر
شوگا:خوشحالم که...خوشحالی...فقط ات زودتر بخواب که صبح خواب نمونی!ساعت نزدیک دوعه!
ات:چی؟ساعت دوعه!(تعجب)چقدر زود گذشت!
و رفت به سمت تختش..
ات:ولی من تازه بیدار شدم! هوففف لعنتی
...و گربه رو گذاشت روی زمین
ات:نهههه....اینجوری نمیشه که!
از روی تختش بلند شد و رفت به سمت کمد..و یه پتوی خیلیییی نرم اورد..
بلا داشت روی زمین راه میرفت که ات دوباره با دستش گربه رو بغل کرد پتو رو گذاشت کنار تختش و روی زمین پهنش کرد و گربه رو گذاشت روش
ات:همینجا بمون...!شبت بخیر بلا کوچولو
گربه هه خیلییییی کوچولو بود!
شاید بخاطر همینه که انقدر زود با ات دوست شد!
ات روی تختش دراز کشید و پتو رو انداخت روی خودش و چشماش و بست
ات:شبت بخیر شوگا...
شوگا:شبت بخیر ات...
روی صندلی کنار تختش نشستم و بهش نگاه کردم
و مثل همیشه منتظر موندم تا صبح بشه و یه روزدیگه رو با ات تجربه کنم!عااا...البته با ات و بلا!
دوسه ساعت از وقتی که ات خوابید گذشت
هیچ صداییم از اون گربه کوچولو در نمیومد
منم روی صندلی نشسته بودم و به ات خیره شده بودم!!!
که احساس کردم یکی توی راه رو داره میاد به سمت اتاق
صدای قدم های پاشو میشنیدم
در اتاق خیلییییی اروم باز شد و یکی اومد تو
یکم که دقت کردم صورت مینجی رو دیدم!
خیلیییی تعجب کردم...مینجی؟اونم این وقت شب؟اینجا چیکار میکنه؟
مینجی در اتاق و بست و اروم اروم اومد به سمت تخت
تا اینکه یه چیز براق و توی دستش دیدم
چی؟؟؟؟چ....چ....چا....چاقو؟؟؟
نه!این امکان نداره!اون میخواد ات و بکشه!
خماریییییی🙃❤
منتظر پارت بعدی میمونی؟👈👉
۹.۹k
۰۲ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.