-پارت:۳-
ا. ت: "آروم باش باشه اونقد قضیه بزرگ نیست که بخوای اینجوری کنی باشه عزیزم"
به چشماش زل زدم و لبخند مهربونی زدم
(ا.ت سعی در مظلوم بودن😂)
دستاشو دور زدم و خودشو از بین جونگکوک و دیوار بیرون کشیدی
ا. ت: "ببینم اینجا اتاق تمرینته چقد بزرگه"
تازه یادت از غذا ها اومد
"وای راستی برات غذا اوردم ببین"
خرت و پرتای رویه میز و کنار زدی و غذاهارو دونه دونه رویه میز چیندی
ا. ت: "همش غذای مورد علاقته"
جونگکوک: "داری تند میری ها"
بدون توجه به حرفش یه پاتو رویه میز گذاشتی و یک لقمه از غذاها برداشتی
ا. ت: "انقد تخس نباش و بگو آ"
وقتی فهمید اصلا به حرفاش اهمیت نمیدی نگاهشو ازت گرفت و نفس عمیقی کشید و لبخندشو با منقبض کردن فکش قورت داد میدونستی جلوت کم میاره خیلی پررو تر ازین حرفا بودی
ا. ت: "خندتو دیدم"
نزدیکت اومد دستاشو کنارت بند کرد و دوباره تو حصار قرارت داد یکم صورتشو به صورتت نزدیک کرد و لقمرو از دستت قاپید
بعد یکم مزه کردنش با دهن پر حرف زد
جونگکوک: "با اینکه خیلی ازت ناراحتم ولی.."
یکم دیگه لقمه ی داخل دهنشو جویید
"این غذا عالیه "
از رویه میز پایین اومدی که باعث شد سینت به بدن جونگکوک بخوره
جونگکوک که فهمیده بود کرمت گرفته خواست چیزی بگه که دراتاق یهویی باز شد
تویه همون حالت موندید و یکی از کارمندا با یک پوشه تویه دستش اومد داخل
پسره: "اوه ببخشید.."
جونگکوک زیرلب غرید : "مگه اینجا در نداره"
ا. ت زیر لب جوابشو داد: "هیسس"
پسره: "فقط همینو میخواستم بهت بدم"
پوشه رو درست کنارم گذاشت و یه لحظه حس کردم دست پسره به پهلوم خورد که بالا پریدم وقتی خواست بره بهم چشمکی پروند و رفت
جونگکوک: "لعنتی"
"بخاطر همین چیزاست که میگم پاتو نزار اینجا"
شانه ایی بالا انداختی و سعی کردی نسبت به لمس پسره بیخیال باشی
دستات و به صورتش بردی
ا. ت: "کسی بهت گفته بود وقتی حرص میخوری و لپات گل میندازه قلبم ممکنه از شدت کیوتیت منفجربشه؟ قطعا کسی نگفته چون کسی همچین جرأتی نداره وقتی من هستم اینو به تو بگه فهمیدی؟"
لپاشو میکشی و منتظر بهش خیره میشی
جونگکوک: " کسیم به تو گفته وقتی منتظر یه بوسه از طرف منی چقد نگاهت باعث مرگم میشه؟"
"ازینکه باعث میشی تموم بدنم به لمس دستات حسودی کنن و اونارو بخوان متنفرم"
دستشو به کمرت میاره و بدنتو به بدن خودش میچسبونه و در نهایت نفسش رویه گردنت فرودمیاد و متوقف میشین...
این داستان ادامه دارد....
ببخشید بازمم دیر گذاااشتمممم عییییی
این بنده ی حقیر شرمسار استتت
به چشماش زل زدم و لبخند مهربونی زدم
(ا.ت سعی در مظلوم بودن😂)
دستاشو دور زدم و خودشو از بین جونگکوک و دیوار بیرون کشیدی
ا. ت: "ببینم اینجا اتاق تمرینته چقد بزرگه"
تازه یادت از غذا ها اومد
"وای راستی برات غذا اوردم ببین"
خرت و پرتای رویه میز و کنار زدی و غذاهارو دونه دونه رویه میز چیندی
ا. ت: "همش غذای مورد علاقته"
جونگکوک: "داری تند میری ها"
بدون توجه به حرفش یه پاتو رویه میز گذاشتی و یک لقمه از غذاها برداشتی
ا. ت: "انقد تخس نباش و بگو آ"
وقتی فهمید اصلا به حرفاش اهمیت نمیدی نگاهشو ازت گرفت و نفس عمیقی کشید و لبخندشو با منقبض کردن فکش قورت داد میدونستی جلوت کم میاره خیلی پررو تر ازین حرفا بودی
ا. ت: "خندتو دیدم"
نزدیکت اومد دستاشو کنارت بند کرد و دوباره تو حصار قرارت داد یکم صورتشو به صورتت نزدیک کرد و لقمرو از دستت قاپید
بعد یکم مزه کردنش با دهن پر حرف زد
جونگکوک: "با اینکه خیلی ازت ناراحتم ولی.."
یکم دیگه لقمه ی داخل دهنشو جویید
"این غذا عالیه "
از رویه میز پایین اومدی که باعث شد سینت به بدن جونگکوک بخوره
جونگکوک که فهمیده بود کرمت گرفته خواست چیزی بگه که دراتاق یهویی باز شد
تویه همون حالت موندید و یکی از کارمندا با یک پوشه تویه دستش اومد داخل
پسره: "اوه ببخشید.."
جونگکوک زیرلب غرید : "مگه اینجا در نداره"
ا. ت زیر لب جوابشو داد: "هیسس"
پسره: "فقط همینو میخواستم بهت بدم"
پوشه رو درست کنارم گذاشت و یه لحظه حس کردم دست پسره به پهلوم خورد که بالا پریدم وقتی خواست بره بهم چشمکی پروند و رفت
جونگکوک: "لعنتی"
"بخاطر همین چیزاست که میگم پاتو نزار اینجا"
شانه ایی بالا انداختی و سعی کردی نسبت به لمس پسره بیخیال باشی
دستات و به صورتش بردی
ا. ت: "کسی بهت گفته بود وقتی حرص میخوری و لپات گل میندازه قلبم ممکنه از شدت کیوتیت منفجربشه؟ قطعا کسی نگفته چون کسی همچین جرأتی نداره وقتی من هستم اینو به تو بگه فهمیدی؟"
لپاشو میکشی و منتظر بهش خیره میشی
جونگکوک: " کسیم به تو گفته وقتی منتظر یه بوسه از طرف منی چقد نگاهت باعث مرگم میشه؟"
"ازینکه باعث میشی تموم بدنم به لمس دستات حسودی کنن و اونارو بخوان متنفرم"
دستشو به کمرت میاره و بدنتو به بدن خودش میچسبونه و در نهایت نفسش رویه گردنت فرودمیاد و متوقف میشین...
این داستان ادامه دارد....
ببخشید بازمم دیر گذاااشتمممم عییییی
این بنده ی حقیر شرمسار استتت
۱۷.۲k
۱۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.