I fell in love with a mermaid!
part 4
"آیری"
چند روزه که همو ندیدیم...دلم براش تنگ شده...بعد از اون بوسه،دیگه جوابمو نداد...
هرچقدر صداش زدم،جواب نداد...نیومد...رفت،و برنگشت...
٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭
"دخترم،باید غذا بخوری!"
-گشنم نیست...
اونشب خانواده پرنس اومدن اینجا تا من با پسرشون ازدواج کنم...∓
میخواستن همون شب ازدواج کنیم...
خانوادم باهاش مشکلی نداشتن..
خودش هم اینو میخواست...
اما من دلم پیش کس دیگه ای بود...
اینو نمیخواستم...
بهمون فرصت دادن تا باهم آشنا بشیم...
بردمش لب دریا...
٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭
"رن"
بعد از اون بوسه،دیگه نتونستم تو چشماش نگاه کنم...
جرعت رفتن پیشش رو نداشتم...
خانوادم میخوان من با دختر عموم ازدواج کنم...
فکرش حالمو بد میکنه....
با یه دختری ازدواج کنی که دوستت داشته باشه اما تو دوستش نداشته باشی...مسخرست!
بعد از اون،من دیگه نمیتونم عاشق شم...
٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭
آیری با صورت غمگین روی ماسه ها نشسته بود و مچ دستش رو توی آب تکون میداد...
"داری گوش میدی؟
صدای قلبمو که داره بهت اعتراف میکنه..؟
صدای قلبم رو میشنوی؟
مثل قطره های بارون که به شیشه میخورن،وارد قلبم شدی
کلماتو داخل خودم حبس کردم تا شاید بتونم فراموشت کنم...
به خودم میگم فراموشت کردم اما تو هنوز توی قلبمی..."
+متاسفم که نمیتونم بیام پیشت...
٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭
دخترک هر روز کنار ساحل مینشست و با پسر حرف میزد...اما نمیدونست پسر میشنوه..!
"دارن مجبورم میکنن با یه پسر که دوستش ندارم ازدواج کنم...
کجایی؟پس چرا یهویی پیدات نمیشه و نجاتم نمیدی؟بیا..بیا و کمکم کن... از این مخمصه خلاصم کن...توی غم و اندوه غوطه وَرَم...بیا و کمکم کن...دارم توی غم خفه میشم...بیا و کمکم کن..."
"متاسفم که نمیتونم کمکت کنم...من هم کمک میخوام...قلبم درد میکنه...بیا و آرومش کن...تو توی خشکی هستی و من توی اقیانوس...تو توی قصر زندانی شدی و من آزادم...اما انگار زندانی شدم...توی یه اتاق کوچیک،که هیچکس توی نیست...فقط خودمم..تنهای تنها...بیشتر اوقات ده ها پری دورمن...اما بازهم احساس تنهایی میکنم...همیشه قراره تنها بمونم...و من کاری نمیتونم بکنم..نه برای تو و نه برای خودم...برای عشقمون...متاسفم..."
٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭
"آیری"
مجبور شدم با مامان بابا، پدرِ پرنس و خودش برم ماهیگیری..کار حوصله سر بَریه...توی قایق میشینی و نگاه میکنی که ماهی های بی گناه چجوری بی رحمانه از خانوادشون جدا میشن و جونشون رو از دست میدن...
همین که خواستم پاشم برم،تور بالا اومد و چیزی توش بود که تا به حال آدمای زیادی ندیدنش...اون..یه پری دریایی بود..یه پری آشنا..یه پری زیبا..و اون..رن بود!
روی صورت پدر لبخند بزرگی نقش بست و تفن/گش رو برداشت...
اون رو روی قایق گذاشتن و از تور بیرون آوردنش..
"ما میشیم اولین نفرایی که یه پری دریایی دیدن!اگر بفروشیمش پول خوبی هم گیرمون میاد.."
حالا تنها امیدش من بودم...و باید ازش محافظت میکردم...
جلو رفتم و خواستم تف/نگ بابا رو ازش بگیرم اما اون پسره ی کَنه منو گرفت و گفت بزار بابا خودش بهش رسیدکی کنه..
گازش گرفتم و جیغ زدم:
-ولم کن عوضیی!!
"دخترم درست رفتار کن!"
-ولش کنیدد!!!
بابا بدون هیچ توجهی بهم،تف/نگش رو سمت رن گرفت و اون رو زد...اما من جلو رفتم و رن رو بغل کردم...حداقل اینجوری بیشتر تیر نمیخوره...اون نمیتونه به من صدمه بزنه...
"آیری برو کنار!"
همونجور که رن رو توی بغلم فشار میدادم جواب دادم:
"هرگز!!"
اشک ها روی صورتم جاری شدن و چند قطره روی بدن رن ریخت...مثل روزی که برای اولین بار همو دیدیم،نوری طلایی رنگ دورمون رو احاطه کرد و رن چشماشو باز کرد...
لحظه ای ولش کردم و دوباره محکم تر از قبل بغلش کردم..
-رِن!!
همه با بهت بهمون نگاه میکردن و معلوم بود که ترسیدن...
"د..دخترم تو...عاشق یه پری دریایی شدی؟"
"نه نمیتونه اینجوری شه پری دریایی و انسان نمیتونن یه عشق درست داشته باشن آیری چان تو منو دوست داری میخوای با من ازدواج کنی مگه نه؟"
-متاسفم.
Writer : Scarlett
Editor : Mahsan
Idea : Mohadeseh
"آیری"
چند روزه که همو ندیدیم...دلم براش تنگ شده...بعد از اون بوسه،دیگه جوابمو نداد...
هرچقدر صداش زدم،جواب نداد...نیومد...رفت،و برنگشت...
٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭
"دخترم،باید غذا بخوری!"
-گشنم نیست...
اونشب خانواده پرنس اومدن اینجا تا من با پسرشون ازدواج کنم...∓
میخواستن همون شب ازدواج کنیم...
خانوادم باهاش مشکلی نداشتن..
خودش هم اینو میخواست...
اما من دلم پیش کس دیگه ای بود...
اینو نمیخواستم...
بهمون فرصت دادن تا باهم آشنا بشیم...
بردمش لب دریا...
٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭
"رن"
بعد از اون بوسه،دیگه نتونستم تو چشماش نگاه کنم...
جرعت رفتن پیشش رو نداشتم...
خانوادم میخوان من با دختر عموم ازدواج کنم...
فکرش حالمو بد میکنه....
با یه دختری ازدواج کنی که دوستت داشته باشه اما تو دوستش نداشته باشی...مسخرست!
بعد از اون،من دیگه نمیتونم عاشق شم...
٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭
آیری با صورت غمگین روی ماسه ها نشسته بود و مچ دستش رو توی آب تکون میداد...
"داری گوش میدی؟
صدای قلبمو که داره بهت اعتراف میکنه..؟
صدای قلبم رو میشنوی؟
مثل قطره های بارون که به شیشه میخورن،وارد قلبم شدی
کلماتو داخل خودم حبس کردم تا شاید بتونم فراموشت کنم...
به خودم میگم فراموشت کردم اما تو هنوز توی قلبمی..."
+متاسفم که نمیتونم بیام پیشت...
٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭
دخترک هر روز کنار ساحل مینشست و با پسر حرف میزد...اما نمیدونست پسر میشنوه..!
"دارن مجبورم میکنن با یه پسر که دوستش ندارم ازدواج کنم...
کجایی؟پس چرا یهویی پیدات نمیشه و نجاتم نمیدی؟بیا..بیا و کمکم کن... از این مخمصه خلاصم کن...توی غم و اندوه غوطه وَرَم...بیا و کمکم کن...دارم توی غم خفه میشم...بیا و کمکم کن..."
"متاسفم که نمیتونم کمکت کنم...من هم کمک میخوام...قلبم درد میکنه...بیا و آرومش کن...تو توی خشکی هستی و من توی اقیانوس...تو توی قصر زندانی شدی و من آزادم...اما انگار زندانی شدم...توی یه اتاق کوچیک،که هیچکس توی نیست...فقط خودمم..تنهای تنها...بیشتر اوقات ده ها پری دورمن...اما بازهم احساس تنهایی میکنم...همیشه قراره تنها بمونم...و من کاری نمیتونم بکنم..نه برای تو و نه برای خودم...برای عشقمون...متاسفم..."
٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭
"آیری"
مجبور شدم با مامان بابا، پدرِ پرنس و خودش برم ماهیگیری..کار حوصله سر بَریه...توی قایق میشینی و نگاه میکنی که ماهی های بی گناه چجوری بی رحمانه از خانوادشون جدا میشن و جونشون رو از دست میدن...
همین که خواستم پاشم برم،تور بالا اومد و چیزی توش بود که تا به حال آدمای زیادی ندیدنش...اون..یه پری دریایی بود..یه پری آشنا..یه پری زیبا..و اون..رن بود!
روی صورت پدر لبخند بزرگی نقش بست و تفن/گش رو برداشت...
اون رو روی قایق گذاشتن و از تور بیرون آوردنش..
"ما میشیم اولین نفرایی که یه پری دریایی دیدن!اگر بفروشیمش پول خوبی هم گیرمون میاد.."
حالا تنها امیدش من بودم...و باید ازش محافظت میکردم...
جلو رفتم و خواستم تف/نگ بابا رو ازش بگیرم اما اون پسره ی کَنه منو گرفت و گفت بزار بابا خودش بهش رسیدکی کنه..
گازش گرفتم و جیغ زدم:
-ولم کن عوضیی!!
"دخترم درست رفتار کن!"
-ولش کنیدد!!!
بابا بدون هیچ توجهی بهم،تف/نگش رو سمت رن گرفت و اون رو زد...اما من جلو رفتم و رن رو بغل کردم...حداقل اینجوری بیشتر تیر نمیخوره...اون نمیتونه به من صدمه بزنه...
"آیری برو کنار!"
همونجور که رن رو توی بغلم فشار میدادم جواب دادم:
"هرگز!!"
اشک ها روی صورتم جاری شدن و چند قطره روی بدن رن ریخت...مثل روزی که برای اولین بار همو دیدیم،نوری طلایی رنگ دورمون رو احاطه کرد و رن چشماشو باز کرد...
لحظه ای ولش کردم و دوباره محکم تر از قبل بغلش کردم..
-رِن!!
همه با بهت بهمون نگاه میکردن و معلوم بود که ترسیدن...
"د..دخترم تو...عاشق یه پری دریایی شدی؟"
"نه نمیتونه اینجوری شه پری دریایی و انسان نمیتونن یه عشق درست داشته باشن آیری چان تو منو دوست داری میخوای با من ازدواج کنی مگه نه؟"
-متاسفم.
Writer : Scarlett
Editor : Mahsan
Idea : Mohadeseh
۱.۹k
۲۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.