پارت ۵۵ (قول داده بودم)
ـ معلومه که داري!
با خنده نشستم کنارش و در حالي که از ظرف ميوه اي که آتوسا جلوم گرفته بود يک پرتقال بر مي داشتم گفتم:
ـ چه مي کني با دانشجوهاي دخملت آقاي دکتر؟
نيما استاد دانشگاه آزاد بود، تازه يک سال بود که دکتراش رو گرفته بود و از همون سال هم توي دانشگاه استخدام شده بود و شده بود سوژه ي من براي خنده. نيما دماغم رو فشار داد (اين کار عادتش بود) و گفت:
ـ اين قدر شيطون نباش، يه ساله مخ من و تيليت کردي با اين حرفات.
ـ خب مگه دروغ مي گم؟ همه مي دونن اکثر دانشجوهاي دختر دانشگاه آزاد هلو هستن. حالا من نمي دونم تو چته که چشمت يکي از اين هلوها رو نمي گيره.
نيما با شيطنت گفت:
ـ فعلا که چشم همه ي اون هلوها من و گرفته. کم الکي نيست! استاد بيست و هشت ساله اونم به اين خوش تيپي و خوشگلي!
ـ اوه، کي مي ره اين همه راه رو؟! بذار يکي ديگه برات در نوشابه باز کنه.
ـ تو که باز نمي کني، مجبورم خودم باز کنم. راستي شنيدم بازم دانشگاه قبول نشدي.
با اين که بي منظور اين حرف رو زد، ولي ناراحت شدم و اخم هام در هم شد. نيما سريع فهميد. دستش رو زير چانه ام گذاشت و گفت:
ـ ناراحت شدي خانومي؟
ـ نيما، من خنگ نيستم!
چشمان درشت خاکستري اش را گرد کرد و گفت:
ـ من کي گفتم تو خنگي عزيزم؟ من غلط بکنم، تو خيلي هم باهوشي. من فقط تعجب کردم که با رتبه ي سه هزار چيزي قبول نشدي. حالا هم طوري نشده که، عوضش مياي دانشگاه خودمون مي شي شاگرد سوگولي خودم.
ـ نمي خوام، نيما؟
ـ جونم؟
ـ با بابام حرف بزن.
نيما لحظاتي با تعجب نگام کرد و سپس گفت:
ـ در مورد چي؟
از خنگيش لجم گرفت و با غيض گفتم:
ـ در مورد ازدواج با من!
ـ هان؟!
ـ درد بگيري نيما که اين قدر خنگول تشريف داري!
ـ خب من نمي فهمم بايد در مورد چي با بابات حرف بزنم.
ـ نيما من مي خوام برم.
ـ کجا؟
ـ مي خوام برم کانادا براي ادامه تحصيل، ولي بابام نمي ذاره. مرغش يه پا داره، سفت و سخت مي گه نه که نه.
ـ خب لابد دليلي داره.
نمي تونستم بهش بگم به خاطر آتوساست، چون نمي دونستم ماني چيزي در مورد گذشته ي آتوسا به خونواده اش گفته يا نه. به خاطر همين گفتم:
ـ مي ترسه من برم اون ور غرب زده بشم يا چه مي دونم... بوريچي هاي اون ور از راه به درم کنن. از همين دليل هاي مسخره!
خنديد و گفت:
با خنده نشستم کنارش و در حالي که از ظرف ميوه اي که آتوسا جلوم گرفته بود يک پرتقال بر مي داشتم گفتم:
ـ چه مي کني با دانشجوهاي دخملت آقاي دکتر؟
نيما استاد دانشگاه آزاد بود، تازه يک سال بود که دکتراش رو گرفته بود و از همون سال هم توي دانشگاه استخدام شده بود و شده بود سوژه ي من براي خنده. نيما دماغم رو فشار داد (اين کار عادتش بود) و گفت:
ـ اين قدر شيطون نباش، يه ساله مخ من و تيليت کردي با اين حرفات.
ـ خب مگه دروغ مي گم؟ همه مي دونن اکثر دانشجوهاي دختر دانشگاه آزاد هلو هستن. حالا من نمي دونم تو چته که چشمت يکي از اين هلوها رو نمي گيره.
نيما با شيطنت گفت:
ـ فعلا که چشم همه ي اون هلوها من و گرفته. کم الکي نيست! استاد بيست و هشت ساله اونم به اين خوش تيپي و خوشگلي!
ـ اوه، کي مي ره اين همه راه رو؟! بذار يکي ديگه برات در نوشابه باز کنه.
ـ تو که باز نمي کني، مجبورم خودم باز کنم. راستي شنيدم بازم دانشگاه قبول نشدي.
با اين که بي منظور اين حرف رو زد، ولي ناراحت شدم و اخم هام در هم شد. نيما سريع فهميد. دستش رو زير چانه ام گذاشت و گفت:
ـ ناراحت شدي خانومي؟
ـ نيما، من خنگ نيستم!
چشمان درشت خاکستري اش را گرد کرد و گفت:
ـ من کي گفتم تو خنگي عزيزم؟ من غلط بکنم، تو خيلي هم باهوشي. من فقط تعجب کردم که با رتبه ي سه هزار چيزي قبول نشدي. حالا هم طوري نشده که، عوضش مياي دانشگاه خودمون مي شي شاگرد سوگولي خودم.
ـ نمي خوام، نيما؟
ـ جونم؟
ـ با بابام حرف بزن.
نيما لحظاتي با تعجب نگام کرد و سپس گفت:
ـ در مورد چي؟
از خنگيش لجم گرفت و با غيض گفتم:
ـ در مورد ازدواج با من!
ـ هان؟!
ـ درد بگيري نيما که اين قدر خنگول تشريف داري!
ـ خب من نمي فهمم بايد در مورد چي با بابات حرف بزنم.
ـ نيما من مي خوام برم.
ـ کجا؟
ـ مي خوام برم کانادا براي ادامه تحصيل، ولي بابام نمي ذاره. مرغش يه پا داره، سفت و سخت مي گه نه که نه.
ـ خب لابد دليلي داره.
نمي تونستم بهش بگم به خاطر آتوساست، چون نمي دونستم ماني چيزي در مورد گذشته ي آتوسا به خونواده اش گفته يا نه. به خاطر همين گفتم:
ـ مي ترسه من برم اون ور غرب زده بشم يا چه مي دونم... بوريچي هاي اون ور از راه به درم کنن. از همين دليل هاي مسخره!
خنديد و گفت:
۹۹۱
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.