part¹⁹💕🏹
هه ری « لبخندی زدم و رفتم بهترین پتو و بالشت رو براشون اوردم.... رز لبخند ملیحی زد و گفت
رز « میبینم که با استاد اوکی شدی.... حالا میشی سوگلی کلاس
هه ری « زرشکککک به همین خیال باش! اتفاقا قراره دهنم رو
_با حلقه شدن دستای مردونه ای دور کمرش و حس نفس های گرم نامجون حرف توی دهنش ماسید
نامجون « دهنتو سرویس کنم هان؟ پیشنهاد خوبیه اما بهتر نیست جای اینکه اینقدر فک بزنی بری بخوابی؟ چهار ساعت دیگه امتحان داری هااا
رز « *زار زدن... استاد نمیشه امتحان رو کنسل کنید... باور کنید جغدم اینقدر کم نمیخوابه
نامجون « سه شماره فرصت دارین برین بخوابین!
هه ری « اوپا
نامجون « یک
رز « هه ری پدرصگ یه حرکتی بزن
نامجون « دو
هه ری « با سابقه ای که از نامجون سراغ دارم ... بریم بخوابیم بره... شب بخیر استاد
_هه ری در مقابل چشمای متعجب رز رفت روی تختش و چشمکی برای نامجون زد.... عمیقا دلش برای این مرد تنگ شده بود و همین که کنارش بود باعث میشد قلبش بی جنبه بازی دربیاره
چهار ساعت بعد //
جیمین « غرق خواب هفت پادشاه بودم که با خالی شدن یه پارچ آب روی صورتم عربده ای کشیدم و با چشمای حیرون دنبال اون انسان شریف گشتم... پتو رو پرت کردم کنار و درحالی که آستین لباسم رو بالا میوردم گفتم « بیا اینجا کاریت ندارم انسان مریض... اخه روی آدمی که خوابه آب میریزن؟؟؟؟
نامجون « اگه اون آدم عین خرس خوابیده باشه چرا که نه!
_نگاهی به سر تا پای نامجون انداخت... کت چرم قهوه ای پوشیده بود و موهاش رو مدل دار بالا فرستاده بود... نظم در تک تک سلول های نامجون قابل مشاهده بود... کمی بعد دخترا هم حاضر و آماده اومدن بیرون... نامجون جرعه ای از فنجون قهوه اش نوشید و گفت
نامجون « خب میفرمودید مستر پارک
جیمین « کار تو بود هیونگ؟؟؟؟؟
نامجون « اوهوم...
جیمین « هر چی حساب میکنم اگه بخوابم بزنمت جوری میزنیم که صدای جوجه خروس بدم.... *لبخند... میرم آماده شم استاد
رز و هه ری « *جر خوردن
جیمین « کوفت
نامجون « هر هر و کر کر بسته! ازتون نمره کامل میخوام... واگرنه شب توی دانشگاه میونید... فکر تقلب هم از کله های پوکتون بیرون کنید چون اگه بفهمم که میفهمم حلوای خودتون رو باید آماده کنید
رز « استاد *با عجز
نیم ساعت بعد //سر جلسه امتحان
هه ری « کلافه به برگه امتحانی که عملا پرهای نداشته بچه ها رو ریخته بود زل زدم... نامجون از جمله استاد های محدودی بود که پاس کردن کلاس هاش برابر بود با قهرمانی توی جام جهانی... نگاهم رو از برگه گرفتم و به چهره خونسردش زل زدم...
رز « میبینم که با استاد اوکی شدی.... حالا میشی سوگلی کلاس
هه ری « زرشکککک به همین خیال باش! اتفاقا قراره دهنم رو
_با حلقه شدن دستای مردونه ای دور کمرش و حس نفس های گرم نامجون حرف توی دهنش ماسید
نامجون « دهنتو سرویس کنم هان؟ پیشنهاد خوبیه اما بهتر نیست جای اینکه اینقدر فک بزنی بری بخوابی؟ چهار ساعت دیگه امتحان داری هااا
رز « *زار زدن... استاد نمیشه امتحان رو کنسل کنید... باور کنید جغدم اینقدر کم نمیخوابه
نامجون « سه شماره فرصت دارین برین بخوابین!
هه ری « اوپا
نامجون « یک
رز « هه ری پدرصگ یه حرکتی بزن
نامجون « دو
هه ری « با سابقه ای که از نامجون سراغ دارم ... بریم بخوابیم بره... شب بخیر استاد
_هه ری در مقابل چشمای متعجب رز رفت روی تختش و چشمکی برای نامجون زد.... عمیقا دلش برای این مرد تنگ شده بود و همین که کنارش بود باعث میشد قلبش بی جنبه بازی دربیاره
چهار ساعت بعد //
جیمین « غرق خواب هفت پادشاه بودم که با خالی شدن یه پارچ آب روی صورتم عربده ای کشیدم و با چشمای حیرون دنبال اون انسان شریف گشتم... پتو رو پرت کردم کنار و درحالی که آستین لباسم رو بالا میوردم گفتم « بیا اینجا کاریت ندارم انسان مریض... اخه روی آدمی که خوابه آب میریزن؟؟؟؟
نامجون « اگه اون آدم عین خرس خوابیده باشه چرا که نه!
_نگاهی به سر تا پای نامجون انداخت... کت چرم قهوه ای پوشیده بود و موهاش رو مدل دار بالا فرستاده بود... نظم در تک تک سلول های نامجون قابل مشاهده بود... کمی بعد دخترا هم حاضر و آماده اومدن بیرون... نامجون جرعه ای از فنجون قهوه اش نوشید و گفت
نامجون « خب میفرمودید مستر پارک
جیمین « کار تو بود هیونگ؟؟؟؟؟
نامجون « اوهوم...
جیمین « هر چی حساب میکنم اگه بخوابم بزنمت جوری میزنیم که صدای جوجه خروس بدم.... *لبخند... میرم آماده شم استاد
رز و هه ری « *جر خوردن
جیمین « کوفت
نامجون « هر هر و کر کر بسته! ازتون نمره کامل میخوام... واگرنه شب توی دانشگاه میونید... فکر تقلب هم از کله های پوکتون بیرون کنید چون اگه بفهمم که میفهمم حلوای خودتون رو باید آماده کنید
رز « استاد *با عجز
نیم ساعت بعد //سر جلسه امتحان
هه ری « کلافه به برگه امتحانی که عملا پرهای نداشته بچه ها رو ریخته بود زل زدم... نامجون از جمله استاد های محدودی بود که پاس کردن کلاس هاش برابر بود با قهرمانی توی جام جهانی... نگاهم رو از برگه گرفتم و به چهره خونسردش زل زدم...
۷۹.۶k
۰۶ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.