وقتی که بین بچه هاش فرق میزاشت🥃✨
وقتی که بین بچه هاش فرق میزاشت🥃✨
سوهی ویو:
به برگه امتحان نگاه کردم و یک نگاهی به برادرم کردم...درسته عزیز خاندان کیم...بهترینه پدرم...توی نگاهش استرس موج میزد که پوزخند زدم:چیشده؟گند زدی؟
کلافه و ناراحت نگاهم کرد:سوهی این امتحانو افتادم میفهمی یعنی چی؟به اپا چی بگم؟
+نمیدونم...سوهو خان نبینم ناراحتی تا وقتی تو ارامشو داری من کتکاشو(بغض و لبخند)
_سوهی شروع نکن حوصله ندارم
سری تکون دادم...همینه...به من نمیرسن بعد تا میام اعتراض کنم قبولم ندارن...من فقط از همونی و ابوجی(مادربزرگ و پدربزرگ)و مامانم محبت میبینم...
جایگاه مادربزرگم و پدربزرگم توی خاندان خیلی بالاعه...حرف اول مال اوناست بقیه فقط باید بگن چشم...
خودمو معرفی کردم؟
من سوهی هستم 16 سالمه یک برادر هم دارم سوهو که اونم 16 سالشه...پدرم تهیونگ و مادرم ا/ت...علاقه ی شدید پدرم به مادرم و برادرم خیلی عجیبه...خیلی نمیخوام از خودم بگم...بریم فقط ری اکت بابا به نمرات امتحانمون رو ببینیم🥲
با دیدن در عمارت که داشت باز میشد گریمو پاک کردم و بادیگارد وارد عمارت شد پیاده شدیم رفتیم توی عمارت که دیدیم مامان و بابا تو اشپزخونه دارن میخندن و غذا درست میکنن بابا هم لا به لاهاش سر مادرم رومیبوسه...چقدر عاشقانه🙂✨
بابا با دیدن ما لبخند زد که مطمئنم بخاطر دیدن سوهو بود...سوهو رو بغل کرد بهم نگاهم ننداخت که بغض کردم...
تهیونگ:پسرم؟امروز چطور بود؟!
سوهو:عالی بود بابا...میگم بابا
تهیونگ:جانم؟
سوهو:امتحانم رو بد گرفتم میشه دعوام نکنی؟
بابا بلند خندید...عادیه چون از شیرین زبونی پسرش خوشش اومده...مامان اومد تو حال و بغلم کرد:چیکار کردی امروز
سوهی:هیچی...جزوه هارو کامل کردم
ا/ت:این خیلی عالیه سوهی!!مطمئنم تو موفق میشی
سوهی:ممنون مامان!!(لبخند زوری)من میرم بخوابم...
داشتم میرفتم که با حرف بابا وایستادم:امتحانت رو چند شدی؟(سرد)
خسته شده بودم از این وضع با تیکه و سرد گفتم:نمره ای که پسر گلت گرفت و گرفتم
برگشتم سمتش دیدم عصبیه...پوزخند زدم
_چیه؟چون پسرت بود تاج سرت بود بد گرفت مشکلی نیست...ولی من چون به قول خودت یک موجود اضافی ام...میخوای بیای منو بزنی؟(خنده بلند و سرد)یا نه وایستا میخوای ازینی که هستم محدودترم کنی؟مگه بیشتر ازین محدود هم داریم...
تهیونگ:سوهی!(داد)
سوهی:اوه معذرت میخوام اقای کیم...شمارو با پسرتون تنها میزارم...بازم شعارمو میگم...یکم صبر کنید من ازینجا میرم...و فقط خودتون میمونین و پسرتون
تهیونگ:این خیلی عالیه...یک ادم اضاف کمتر!!
بغض کردم و با لبخند تلخی گفتم:
هاها...غمگین تمومش کنم؟😈
شرایط پارت بعد:
لایک:40❤
کامنت:30💬
توروخدا منو نخورید شرطا کمههه🥲نقطه و استیکر قبول نمیکنم...بوس💫
سوهی ویو:
به برگه امتحان نگاه کردم و یک نگاهی به برادرم کردم...درسته عزیز خاندان کیم...بهترینه پدرم...توی نگاهش استرس موج میزد که پوزخند زدم:چیشده؟گند زدی؟
کلافه و ناراحت نگاهم کرد:سوهی این امتحانو افتادم میفهمی یعنی چی؟به اپا چی بگم؟
+نمیدونم...سوهو خان نبینم ناراحتی تا وقتی تو ارامشو داری من کتکاشو(بغض و لبخند)
_سوهی شروع نکن حوصله ندارم
سری تکون دادم...همینه...به من نمیرسن بعد تا میام اعتراض کنم قبولم ندارن...من فقط از همونی و ابوجی(مادربزرگ و پدربزرگ)و مامانم محبت میبینم...
جایگاه مادربزرگم و پدربزرگم توی خاندان خیلی بالاعه...حرف اول مال اوناست بقیه فقط باید بگن چشم...
خودمو معرفی کردم؟
من سوهی هستم 16 سالمه یک برادر هم دارم سوهو که اونم 16 سالشه...پدرم تهیونگ و مادرم ا/ت...علاقه ی شدید پدرم به مادرم و برادرم خیلی عجیبه...خیلی نمیخوام از خودم بگم...بریم فقط ری اکت بابا به نمرات امتحانمون رو ببینیم🥲
با دیدن در عمارت که داشت باز میشد گریمو پاک کردم و بادیگارد وارد عمارت شد پیاده شدیم رفتیم توی عمارت که دیدیم مامان و بابا تو اشپزخونه دارن میخندن و غذا درست میکنن بابا هم لا به لاهاش سر مادرم رومیبوسه...چقدر عاشقانه🙂✨
بابا با دیدن ما لبخند زد که مطمئنم بخاطر دیدن سوهو بود...سوهو رو بغل کرد بهم نگاهم ننداخت که بغض کردم...
تهیونگ:پسرم؟امروز چطور بود؟!
سوهو:عالی بود بابا...میگم بابا
تهیونگ:جانم؟
سوهو:امتحانم رو بد گرفتم میشه دعوام نکنی؟
بابا بلند خندید...عادیه چون از شیرین زبونی پسرش خوشش اومده...مامان اومد تو حال و بغلم کرد:چیکار کردی امروز
سوهی:هیچی...جزوه هارو کامل کردم
ا/ت:این خیلی عالیه سوهی!!مطمئنم تو موفق میشی
سوهی:ممنون مامان!!(لبخند زوری)من میرم بخوابم...
داشتم میرفتم که با حرف بابا وایستادم:امتحانت رو چند شدی؟(سرد)
خسته شده بودم از این وضع با تیکه و سرد گفتم:نمره ای که پسر گلت گرفت و گرفتم
برگشتم سمتش دیدم عصبیه...پوزخند زدم
_چیه؟چون پسرت بود تاج سرت بود بد گرفت مشکلی نیست...ولی من چون به قول خودت یک موجود اضافی ام...میخوای بیای منو بزنی؟(خنده بلند و سرد)یا نه وایستا میخوای ازینی که هستم محدودترم کنی؟مگه بیشتر ازین محدود هم داریم...
تهیونگ:سوهی!(داد)
سوهی:اوه معذرت میخوام اقای کیم...شمارو با پسرتون تنها میزارم...بازم شعارمو میگم...یکم صبر کنید من ازینجا میرم...و فقط خودتون میمونین و پسرتون
تهیونگ:این خیلی عالیه...یک ادم اضاف کمتر!!
بغض کردم و با لبخند تلخی گفتم:
هاها...غمگین تمومش کنم؟😈
شرایط پارت بعد:
لایک:40❤
کامنت:30💬
توروخدا منو نخورید شرطا کمههه🥲نقطه و استیکر قبول نمیکنم...بوس💫
۳۲.۴k
۱۶ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.