جرعت و حقیقت ... part 23
همه چراغا خاموش بودن
یونا : یعنی همه خوابن ؟... مگه چند ساعت گذشته ... ساعت چنده ؟
کوک : یک و نیمه
یونا : چه زود گذشت ... بریم بخوابیم دیگه
کوک : اوم موافقم
هر کدومشون رفتن سمت اتاقشون نیم ساعت گذشته بود که کوک از اتاق خودش رفت تو اتاق یونا...
یونا هنوز خوابش نبرده بود میان خواب و بیداری بود متوجه ی این شد که یکی اومده تو اتاق
کوک رفت رو تخت پیش یونا خوابید و اونو کشید تو بغلش هر دوشون مثل بچه خوابیده بودن کنار هم کوک مثل بچه ای شده بود که عروسکشو تو بغلش سفت گرفته بود و خوابیده بود
همین طور که راحت تو بغل هم خوابیده بودن از پشت در مادربزرگ کوک شاهد همچین صحنه ای بود یاد جوونیا ی خودش افتاد یاد خیانتی که بهش شد قطره ی اشک از چشماش سرازیر شده بود مادر بزرگ کوک تا حالا اونو اینجوری ندیده بود جلوی بقیه اونو آدمی بالغ و پر قدرت پیدا کرده بود اما این پسر بچه ی پنج ساله ی جلوش چی میگفت همین جوری نگاشون میکرد که کوک شروع به حرف زدن کرد
کوک : بیداری؟ * اروم
یونا: اوهوم ولی خیلی خوابم میاد * اروم و خواب آلود
کوک : ببخشید بیدارت کردم * اروم
یونا : نه کاری به تو نداره * اروم
کوک : می دونستی خیلی دوست دارم ؟ * اروم و با چشمای بر از درخشش
یونا : اوهوم منم دوست دارم * اروم و خواب آلود
کوک : بگیر بخواب * اروم و با خنده
یونا : اوم باش
هر حرفشون هر کارشون همشون اونو یاد شوهرش مینداخت اون زیاد سن نداشت که با اون ازدواج کرد بعد عاشق هم شدن و بعد از اون شاهد خیانت شوهرش بود مجبور شد ۳ تا بچه را خودش به تنهایی بزرگ کنه پول در بیاره جونگ کوکم خودش بزرگ کرد و ...
اون شب انگار اشک های اون مادربزرگ نمی خواست بند بیاد همین طور مثل آبشار اشک می‌ریخت نیاز به یه بغل داشت بغلی که رازشو پیش کسی فاش نکنه راه حیاط را گرفت رو یه نیمکت توی باغ نشست که یهو بابای کوک اومد سمتش
یونا : یعنی همه خوابن ؟... مگه چند ساعت گذشته ... ساعت چنده ؟
کوک : یک و نیمه
یونا : چه زود گذشت ... بریم بخوابیم دیگه
کوک : اوم موافقم
هر کدومشون رفتن سمت اتاقشون نیم ساعت گذشته بود که کوک از اتاق خودش رفت تو اتاق یونا...
یونا هنوز خوابش نبرده بود میان خواب و بیداری بود متوجه ی این شد که یکی اومده تو اتاق
کوک رفت رو تخت پیش یونا خوابید و اونو کشید تو بغلش هر دوشون مثل بچه خوابیده بودن کنار هم کوک مثل بچه ای شده بود که عروسکشو تو بغلش سفت گرفته بود و خوابیده بود
همین طور که راحت تو بغل هم خوابیده بودن از پشت در مادربزرگ کوک شاهد همچین صحنه ای بود یاد جوونیا ی خودش افتاد یاد خیانتی که بهش شد قطره ی اشک از چشماش سرازیر شده بود مادر بزرگ کوک تا حالا اونو اینجوری ندیده بود جلوی بقیه اونو آدمی بالغ و پر قدرت پیدا کرده بود اما این پسر بچه ی پنج ساله ی جلوش چی میگفت همین جوری نگاشون میکرد که کوک شروع به حرف زدن کرد
کوک : بیداری؟ * اروم
یونا: اوهوم ولی خیلی خوابم میاد * اروم و خواب آلود
کوک : ببخشید بیدارت کردم * اروم
یونا : نه کاری به تو نداره * اروم
کوک : می دونستی خیلی دوست دارم ؟ * اروم و با چشمای بر از درخشش
یونا : اوهوم منم دوست دارم * اروم و خواب آلود
کوک : بگیر بخواب * اروم و با خنده
یونا : اوم باش
هر حرفشون هر کارشون همشون اونو یاد شوهرش مینداخت اون زیاد سن نداشت که با اون ازدواج کرد بعد عاشق هم شدن و بعد از اون شاهد خیانت شوهرش بود مجبور شد ۳ تا بچه را خودش به تنهایی بزرگ کنه پول در بیاره جونگ کوکم خودش بزرگ کرد و ...
اون شب انگار اشک های اون مادربزرگ نمی خواست بند بیاد همین طور مثل آبشار اشک می‌ریخت نیاز به یه بغل داشت بغلی که رازشو پیش کسی فاش نکنه راه حیاط را گرفت رو یه نیمکت توی باغ نشست که یهو بابای کوک اومد سمتش
۷.۴k
۲۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.