My Sweet Evil/شیطان شیرین من
My Sweet Evil/شیطان شیرین من
Part Fifteen/پارت پانزده
~●~●~●~●~
زنگ در به صدا دراومد.
《دینگ دانگ،دینگ دانگ》
جرقهها از دست تای غیب شدن و من ناامید.با ناامیدی تمام به تای نگاه کردم.
:مهم نیست برای بعدا.میرم ببینم کیه.
تای هم که حالش گرفته بود با تکون دادن سرش حرفم رو تائید کرد.بلند شدم و رفتم تا در رو باز کنم؛از روی سوراخ کوچولویی که روی در بود بیرون رو نگاه کردم تا ببینم کیه.پیک پیتزا بود؛اخه اینم وقت بود برای اومدن؟در رو باز کردم تا پیتزاها رو ازش بگیرم.وقتی در رو باز کردم از روی مجبوری یه لبخند زدم.
:سلام.
:اوه،سلام خانوم.پیتزاهاتون رو آوردم.
:بله،ممنون.میشه صبر کنید تا پول رو بیارم؟
:البته!
چند لحظهای پیک رو تنها گذاشتم تا برم و کیف پولم رو بیارم.وقتی دوباره پیش پیک رفتم پول پیتزاها رو حساب کردم و یه انعام هم به پیک دادم.پیتزاها رو از پیک گرفتم و دوباره رفتم پیش تای.تقریبا شش تا پیتزا سفارش داده بودیم.
:اینم پیتزا!
پیتزاها رو روی میز،جلوی خودم و تای گذاشتم،و هرکدوممون یکی از جعبههای پیتزا رو باز کردیم و شروع به خوردن کردیم.بعد زا خوردن پیتزاهامون،هردومون پرخوری کرده بودیم و روی مبل لم داده بودیم.
:آی... .
تای،آروم از درد دلش نالید.
:چته؟
من هم از پرخوری که کرده بودمداشتم میترکیدم و با زحمت و بیحالی داشتم با تای حرف میزدم.
:دلم درد میکنه.
:خب خودت پرخوری کردی.
:دیگ به دیگ میگه روت سیاه.
:حداقل من فقط دوتا پیتزا خوردم ولی تو سه تا خوردی!
:نوش جونم!خسیس!
:من خسیس نیستم!فقط دارم برای دل درد کوفتیت دلیل منطقی میارم!
:باشه بابا منطقی!
هر دومون بیحال ساکت شدیم.تای از درد دلش ساکت شد،و من از بیحالیم.یه مدت کوتاه همینجوری گذشت.من احساس میکردم که حالم داره بهتر میشه برای همین یکم انرژی گرفته بودم.
:هی تای.
:ها؟
ایندفعه تای با بیحالی با من صحبت و بهم نگاه کرد.
:چطوره الان اون آتیش رو اجرا کنی؟
:الان نمیتونم.
:چرا؟
:میگه چرا.حال و روزمو ببین!
:مگه چشه حال و روزت؟!
:هیچی!خیلی سرحال و شاداب!
:باشه بابا اصلا نخواستیم.
:بعدا انجامش میدم بهت نشون میدم.
:باش.
دوباره سکوت کردیم.باز هم یه مدت در سکوت و درد سپری شد.دوباره یه فکری به ذهنم رسید.
:هی تای.
:میشه اینقدر صدام نزنی؟!
:نه!
تای با صورت پوکرش بهم نگاه کرد.
:میخوای فیلم ببینیم؟
:چه فیلمی؟
:هر چی!
:هر چی؟خب از این هر چی،باید یه فیلم خوب پیدا کنی.
:اصلا کارتون ببینیم!
:کارتون؟
:آره،کارتون.
:از سنت خجالت بکش؛ولی باش!چه کارتونی؟
:واقعا فازت چیه؟هم مخالفی هم موافق.
:فاز من به تو ربطی نداره.
:اصلا به من چه!خب،چه کارتونی؟تام و جری خوبه؟
:هم...نمیدونم.اره همون خوبه.
کنترل تلویزیون که کنارم بود رو برداشتم و تلویزیون رو روشن کردم.کارتون تام و جری رو گذاشتم و با تای نشستیم پای کارتون دیدن.
...
~●~●~●~●~
Part Fifteen/پارت پانزده
~●~●~●~●~
زنگ در به صدا دراومد.
《دینگ دانگ،دینگ دانگ》
جرقهها از دست تای غیب شدن و من ناامید.با ناامیدی تمام به تای نگاه کردم.
:مهم نیست برای بعدا.میرم ببینم کیه.
تای هم که حالش گرفته بود با تکون دادن سرش حرفم رو تائید کرد.بلند شدم و رفتم تا در رو باز کنم؛از روی سوراخ کوچولویی که روی در بود بیرون رو نگاه کردم تا ببینم کیه.پیک پیتزا بود؛اخه اینم وقت بود برای اومدن؟در رو باز کردم تا پیتزاها رو ازش بگیرم.وقتی در رو باز کردم از روی مجبوری یه لبخند زدم.
:سلام.
:اوه،سلام خانوم.پیتزاهاتون رو آوردم.
:بله،ممنون.میشه صبر کنید تا پول رو بیارم؟
:البته!
چند لحظهای پیک رو تنها گذاشتم تا برم و کیف پولم رو بیارم.وقتی دوباره پیش پیک رفتم پول پیتزاها رو حساب کردم و یه انعام هم به پیک دادم.پیتزاها رو از پیک گرفتم و دوباره رفتم پیش تای.تقریبا شش تا پیتزا سفارش داده بودیم.
:اینم پیتزا!
پیتزاها رو روی میز،جلوی خودم و تای گذاشتم،و هرکدوممون یکی از جعبههای پیتزا رو باز کردیم و شروع به خوردن کردیم.بعد زا خوردن پیتزاهامون،هردومون پرخوری کرده بودیم و روی مبل لم داده بودیم.
:آی... .
تای،آروم از درد دلش نالید.
:چته؟
من هم از پرخوری که کرده بودمداشتم میترکیدم و با زحمت و بیحالی داشتم با تای حرف میزدم.
:دلم درد میکنه.
:خب خودت پرخوری کردی.
:دیگ به دیگ میگه روت سیاه.
:حداقل من فقط دوتا پیتزا خوردم ولی تو سه تا خوردی!
:نوش جونم!خسیس!
:من خسیس نیستم!فقط دارم برای دل درد کوفتیت دلیل منطقی میارم!
:باشه بابا منطقی!
هر دومون بیحال ساکت شدیم.تای از درد دلش ساکت شد،و من از بیحالیم.یه مدت کوتاه همینجوری گذشت.من احساس میکردم که حالم داره بهتر میشه برای همین یکم انرژی گرفته بودم.
:هی تای.
:ها؟
ایندفعه تای با بیحالی با من صحبت و بهم نگاه کرد.
:چطوره الان اون آتیش رو اجرا کنی؟
:الان نمیتونم.
:چرا؟
:میگه چرا.حال و روزمو ببین!
:مگه چشه حال و روزت؟!
:هیچی!خیلی سرحال و شاداب!
:باشه بابا اصلا نخواستیم.
:بعدا انجامش میدم بهت نشون میدم.
:باش.
دوباره سکوت کردیم.باز هم یه مدت در سکوت و درد سپری شد.دوباره یه فکری به ذهنم رسید.
:هی تای.
:میشه اینقدر صدام نزنی؟!
:نه!
تای با صورت پوکرش بهم نگاه کرد.
:میخوای فیلم ببینیم؟
:چه فیلمی؟
:هر چی!
:هر چی؟خب از این هر چی،باید یه فیلم خوب پیدا کنی.
:اصلا کارتون ببینیم!
:کارتون؟
:آره،کارتون.
:از سنت خجالت بکش؛ولی باش!چه کارتونی؟
:واقعا فازت چیه؟هم مخالفی هم موافق.
:فاز من به تو ربطی نداره.
:اصلا به من چه!خب،چه کارتونی؟تام و جری خوبه؟
:هم...نمیدونم.اره همون خوبه.
کنترل تلویزیون که کنارم بود رو برداشتم و تلویزیون رو روشن کردم.کارتون تام و جری رو گذاشتم و با تای نشستیم پای کارتون دیدن.
...
~●~●~●~●~
۴.۲k
۱۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.