خوناشام وحشی 🍷🦇
#خوناشام_وحشی 🍷🦇
℗⍺ℽ⍑_1۴
"ویو نویسنده"
تهیونگ از پله ها پایین اومد و وارد سالن شد...
دور لبش رو لی..سی زد..
هنوز مزه ی خو..ن اون دختر دور ل..بش بود..
چقدر خو...ن این دختر برای تهیونگ شیرین بود...
انگار خو..نش با خو..ن بقیه ی انسان ها فرق داشت...
روی مبل وسط سالن نشست و از مش..روبی که رو میز بود سر کشید...
که همون لحظه هیم چان پسر عموی تهیونگ وارد عمارت شد...
هیم چان: تهیونگ چی شدع...قضیه چیه...؟*هول*
تهیونگ: اول بشین...*جدی*
هیم چان روی مبل روبه رویه تهیونگ نشست و تهیونگ تمام ماجرا رو براس تعریف کرد...
هیم چان کمی فکر کرد و لب زد..
هیم چان: باید این موضوع رو به پدر بزرگ بگیم تهیونگ...شاید بتونیم نیرو رو از بد..نش در بیاریم...*جدی*
تهیونگ: خودم امروز زنگ میزنم...تو میتونی بری...*جدی*
#اد_جیمین
℗⍺ℽ⍑_1۴
"ویو نویسنده"
تهیونگ از پله ها پایین اومد و وارد سالن شد...
دور لبش رو لی..سی زد..
هنوز مزه ی خو..ن اون دختر دور ل..بش بود..
چقدر خو...ن این دختر برای تهیونگ شیرین بود...
انگار خو..نش با خو..ن بقیه ی انسان ها فرق داشت...
روی مبل وسط سالن نشست و از مش..روبی که رو میز بود سر کشید...
که همون لحظه هیم چان پسر عموی تهیونگ وارد عمارت شد...
هیم چان: تهیونگ چی شدع...قضیه چیه...؟*هول*
تهیونگ: اول بشین...*جدی*
هیم چان روی مبل روبه رویه تهیونگ نشست و تهیونگ تمام ماجرا رو براس تعریف کرد...
هیم چان کمی فکر کرد و لب زد..
هیم چان: باید این موضوع رو به پدر بزرگ بگیم تهیونگ...شاید بتونیم نیرو رو از بد..نش در بیاریم...*جدی*
تهیونگ: خودم امروز زنگ میزنم...تو میتونی بری...*جدی*
#اد_جیمین
۱.۵k
۱۹ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.