پارت`⁵`
صبح روز بعد با صدای داد جیا از خواب بیدارشدم
سراسیمه کوبیدم اومدم سمت آشپزخونه
پیرزنی رو دیدم که روبه رویه جیا تعظیم کرده و سرش پایینه.
جیا:"مگه من نگفتم به کارامل حسایتتت دارم ....آخه چندبار باید بهت یادآوریش کنم"
ا/ت:"جیا ... بهتره"
جیا:"برای من تکلیف تعیین نکن من دیگه بزرگ شدم"
از این خوشم نیومد که یه بچه اینطوری باهام حرف بزنه
با قدم های بلند سمتش رفتم و سایه ام بالاش افتاد
ا/ت:"گوش کن چی میگم ... اینجا حق نداری اینطوری حرف بزنی باید احترام بزرگترت و نگه داری بچه ی بی تربیت
انگشت اشارمو بالا اوردم و گفتم
ا/ت:"دیگه نبینم اینطوری حرف بزنی فهمیدی!"
جیا سرش رو پایین انداخت و رفت
منم خواستم به ادامه ی خوابم برسم که پیرزنه گفت
پیرزن:"برام جای تعجب داره خانم ... اون تاحالا حرف هیچکسو اینطوری گوش نکرده!"
ا/ت:"اوه خوب ... فکر کنم من یه استثنام"
پیرزن:"حتما همینطوره!"
لبخند مهربونی بهم زد و رفت
منم خواستم برم
پیرزن:"خانم صبحانه!"
ا/ت:"اوه ازت ممنونم ... که .. این همه مقدمات چیدی ولی من عادت به صبحانه خوردن ندارم"
پیرزن:"پس میتونم آقا و خانم و بیدار کنم!"
ا/ت:"اوه فکر کردم اونا صبح زود میرن نه الان"
پیرزن:"خانم آره ولی اقا نه اون از شب تا صبح رو بیدار مونده، ولی خانم صبح رفته و شب میاد برای همین زیاد صمیمی نیستن"
لبخندی زدم و از این همه صحبت خسته شدم
راهی اتاق جیا شدم تا کاری که بهم گفتن رو بکنم
در زدم
ا/ت:"جیا ... اونجایی ... من واسه ی .."
در با صدای قیریجی باز شد
درو کامل باز کردم و وارد شدم که دیدم
یه گوشه نشسته و طانوهاشو بغل کرده
ا/ت:"خودم میدونم اونجا واقعا وحشتناک بودم ازت معذرت میخوام"
جیا:"معذرت خواهیت قبوله ولی شرط داره..!"
ا/ت:"شرط ... الان واسه ی من شرطم میزاری ..."
جیا رو بغل کرد و تا میتونستن همو قلقلک دادن
از اخر داخل حیاط رویه چمنای خیس حیاط خسته و کوفته دراز کشیدن
جیا:"تو خیلی باحال تر از بقیه ی اونایی ... تو یه استثنایی"
ا/ت:"همه اینو امروز بهم میگن ... نظرت چیه بریم لباسامون و عوض کنیم ... خیلی خیس شدیم"
جیا:"موافقم"
>>>
وقتی با لباسایه جدید و نو از پله ها پایین اومدن با پدر و مادر لیا مواجه شدن
ا/ت:"اوه سلام آقا"
کاترینا:"چی ... تو اینجا چی میخوای فکر کردم صبحونت و جداگونه خوردی ..."
چنگال داخل دستش رو سمتم اورد با حالت تمسخر دستش رو پایین انداخت
که یهو موجود کوچولویه کنارم وسط پرید و حرف زد
جیا:"مامان ، بابا ،امروز من کلی با این خانومه بازی کردم تویه حیاط آب بازی کردیم و کلی تاب خوردیم، اون خیلی خوبه دلم میخواد کنارم باشه تا ابد..."
کوک:"این که خیلی عالیه ... ازت ممنونم ا/ت"
لبخندی زدم و باهم چشم تو چشم شدیم یکم معذب شدم و نگاهم رو گرفتم
این داستان ادانه دارد ...!
هنوز
سراسیمه کوبیدم اومدم سمت آشپزخونه
پیرزنی رو دیدم که روبه رویه جیا تعظیم کرده و سرش پایینه.
جیا:"مگه من نگفتم به کارامل حسایتتت دارم ....آخه چندبار باید بهت یادآوریش کنم"
ا/ت:"جیا ... بهتره"
جیا:"برای من تکلیف تعیین نکن من دیگه بزرگ شدم"
از این خوشم نیومد که یه بچه اینطوری باهام حرف بزنه
با قدم های بلند سمتش رفتم و سایه ام بالاش افتاد
ا/ت:"گوش کن چی میگم ... اینجا حق نداری اینطوری حرف بزنی باید احترام بزرگترت و نگه داری بچه ی بی تربیت
انگشت اشارمو بالا اوردم و گفتم
ا/ت:"دیگه نبینم اینطوری حرف بزنی فهمیدی!"
جیا سرش رو پایین انداخت و رفت
منم خواستم به ادامه ی خوابم برسم که پیرزنه گفت
پیرزن:"برام جای تعجب داره خانم ... اون تاحالا حرف هیچکسو اینطوری گوش نکرده!"
ا/ت:"اوه خوب ... فکر کنم من یه استثنام"
پیرزن:"حتما همینطوره!"
لبخند مهربونی بهم زد و رفت
منم خواستم برم
پیرزن:"خانم صبحانه!"
ا/ت:"اوه ازت ممنونم ... که .. این همه مقدمات چیدی ولی من عادت به صبحانه خوردن ندارم"
پیرزن:"پس میتونم آقا و خانم و بیدار کنم!"
ا/ت:"اوه فکر کردم اونا صبح زود میرن نه الان"
پیرزن:"خانم آره ولی اقا نه اون از شب تا صبح رو بیدار مونده، ولی خانم صبح رفته و شب میاد برای همین زیاد صمیمی نیستن"
لبخندی زدم و از این همه صحبت خسته شدم
راهی اتاق جیا شدم تا کاری که بهم گفتن رو بکنم
در زدم
ا/ت:"جیا ... اونجایی ... من واسه ی .."
در با صدای قیریجی باز شد
درو کامل باز کردم و وارد شدم که دیدم
یه گوشه نشسته و طانوهاشو بغل کرده
ا/ت:"خودم میدونم اونجا واقعا وحشتناک بودم ازت معذرت میخوام"
جیا:"معذرت خواهیت قبوله ولی شرط داره..!"
ا/ت:"شرط ... الان واسه ی من شرطم میزاری ..."
جیا رو بغل کرد و تا میتونستن همو قلقلک دادن
از اخر داخل حیاط رویه چمنای خیس حیاط خسته و کوفته دراز کشیدن
جیا:"تو خیلی باحال تر از بقیه ی اونایی ... تو یه استثنایی"
ا/ت:"همه اینو امروز بهم میگن ... نظرت چیه بریم لباسامون و عوض کنیم ... خیلی خیس شدیم"
جیا:"موافقم"
>>>
وقتی با لباسایه جدید و نو از پله ها پایین اومدن با پدر و مادر لیا مواجه شدن
ا/ت:"اوه سلام آقا"
کاترینا:"چی ... تو اینجا چی میخوای فکر کردم صبحونت و جداگونه خوردی ..."
چنگال داخل دستش رو سمتم اورد با حالت تمسخر دستش رو پایین انداخت
که یهو موجود کوچولویه کنارم وسط پرید و حرف زد
جیا:"مامان ، بابا ،امروز من کلی با این خانومه بازی کردم تویه حیاط آب بازی کردیم و کلی تاب خوردیم، اون خیلی خوبه دلم میخواد کنارم باشه تا ابد..."
کوک:"این که خیلی عالیه ... ازت ممنونم ا/ت"
لبخندی زدم و باهم چشم تو چشم شدیم یکم معذب شدم و نگاهم رو گرفتم
این داستان ادانه دارد ...!
هنوز
۲۳.۶k
۱۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.