وقتی ازش ضربه خوردی ❦پارت𝟒𝟖❦
ا.ت=بله پدر ؟ کاری داشتید ؟
پدر=ا.ت اگه میتونی زودتر بیا باید وسایلتو بیارم خونه .
ا.ت=لازم نیست من یه چند دقیقه دیگه راه میفتم ،وسایلی که لازممه رو برمیدارم میام خونه .
پدر=باشه....... خدافظ دخترم
ا.ت=خدافظ
یونگی=بابات چی گفت ؟
ا.ت=مثل همیشه حرفای مسخره.....کی میای و وسایلتو بیار و از اینجور حرفا .
یونگی=..........
غذامونو آوردن ماهم تند تند غذامونو خوردیم و حساب کردیم و سوار ماشین شدیم تا من زودتر برسم خونه .
....................
اول رفتیم خونه ی خودم و من وسایلامو جمع و جور کردم و ریختم تو چمدونم و الان هم تو راه خونه ی پدرم بودیم .
هنوز نرفته دلم برای یونگی تنگ شده .
ا.ت=چاگیا ؟
یونگی=بله بیب ؟
ا.ت=همش بهم زنگ بزن باشه ؟
یونگی=باشه.....بهت زنگ میزنم
ا.ت=هنوز نرفتم ولی دلم برات خیلی تنگ شده .
یونگی لبخندی زد و دستمو تو دستش قلاب کرد و گفت
یونگی=نترس.....همه چی درست میشه...البته امیدوارم .
ا.ت=هیچی درست نمیشه.....یه افسانه هست که میگه خدا از قبل بهت زندگیتو نشون میده و خودت انتخاب میکنی.....بیای توی این دنیا یا نه.....من نمیدونم چرا این زندگی کوفتی رو انتخاب کردم .
یونگی=از کجا میدونی.....شاید با اون مرد خوشبخت بشی.....منم فراموش کنی
دستشو محکم تر گرفتم و گفتم
ا.ت=خوشبختی من با توعه یونگی.....من هیچ وقت فراموشت نمیکنم
یونگی=باشه.........
لبخندی زد که توش پر از درد بود .
دستشو محکم گرفته بودم.....مثل بچه ای که برای اولین بار میخواد بره مدرسه و نمیخواد دست مادرشو ول کنه .
یونگی=همش بهت زنگ میزنم باشه ؟ نگران نباش ،خودت هم هروقت وقت کردی بهم زنگ بزن .
ا.ت=انقدر بهت زنگ بزنم که خسته شی
خندیدیم و.....بله به جایی که دوست نداشتم برسیم رسیدیم .
از ماشین پیاده شدم و چمدونم رو برداشتم و گفتم
ا.ت=کلید ماشین پیش خودت بمونه لازمش ندارم
یونگی=باشه
میخواستم برم که نتونستم.....راهی که رفته بودم رو برگشتم و محکم پریدم بغلش .
یونگی بوسه ای رو گونم زد و گفت
یونگی=هروقت خواستی زنگ بزن
ا.ت=باشه.......خدافظ
یونگی=خدافظ بیب
زنگ در رو زدم و وارد شدم.....انگار من از قبل تو این خانواده بزرگ شدم.....خیلی عجیبه که از وقتی دارم ازدواج میکنم شدم دختر این خانواده .
به وضعیت خودم پوزخندی زدم و چمدونم رو دادم دست یکی از خدمتکارا و وارد خونه شدم .
از پله ها رفتم بالا و در اتاق پدرم رو زدم
پدر=بیا تو
ا.ت=سلام.......من اومدم
پدر=اووو خوش اومدی ،اتاقت اون اتاقست ته راهرو .
ا.ت=باشه من میرم حموم
پدر=حموم.......
ا.ت=بابا تو این خونه بزرگ شدم میدونم حموم کجاست
پدر=آها.....آره راس میگی باشه برو
رفتم تو اتاق.... خدمتکار داشت لباسامو میذاشت تو کمد که گفتم
ا.ت=عزیزم نمیخواد خودم انجام میدم لطفاً برو بیرون
دختر جوونی بود و خوشگل ،در اتاق رو بستم و بقیه ی لباسام رو جابه جا کردم و بقیه ی وسایلم .
حولم رو برداشتم و رفتم تو حموم .
اصلا از اینجا خوشم نمیاد.....وقتی منو از اینجا انداختید بیرون الان واسه چی باید اینجا باشم ؟
اوه مامان امی کجاست ؟ ندیدمش .
بعد از بیست دقیقه از حموم اومدم بیرون و حولم رو پوشیدم .
سشوار رو برداشتم و موهامو خشک کردم و یه لباس خوشگل پوشیدم و گوشیمو برداشتم و رفتم سمت اتاق پدرم .
در زدم که جواب نداد درو باز کردم نبود پس حتما طبقه ی پایینه .
از پله ها رفتم پایین که ...
پدر=ا.ت اگه میتونی زودتر بیا باید وسایلتو بیارم خونه .
ا.ت=لازم نیست من یه چند دقیقه دیگه راه میفتم ،وسایلی که لازممه رو برمیدارم میام خونه .
پدر=باشه....... خدافظ دخترم
ا.ت=خدافظ
یونگی=بابات چی گفت ؟
ا.ت=مثل همیشه حرفای مسخره.....کی میای و وسایلتو بیار و از اینجور حرفا .
یونگی=..........
غذامونو آوردن ماهم تند تند غذامونو خوردیم و حساب کردیم و سوار ماشین شدیم تا من زودتر برسم خونه .
....................
اول رفتیم خونه ی خودم و من وسایلامو جمع و جور کردم و ریختم تو چمدونم و الان هم تو راه خونه ی پدرم بودیم .
هنوز نرفته دلم برای یونگی تنگ شده .
ا.ت=چاگیا ؟
یونگی=بله بیب ؟
ا.ت=همش بهم زنگ بزن باشه ؟
یونگی=باشه.....بهت زنگ میزنم
ا.ت=هنوز نرفتم ولی دلم برات خیلی تنگ شده .
یونگی لبخندی زد و دستمو تو دستش قلاب کرد و گفت
یونگی=نترس.....همه چی درست میشه...البته امیدوارم .
ا.ت=هیچی درست نمیشه.....یه افسانه هست که میگه خدا از قبل بهت زندگیتو نشون میده و خودت انتخاب میکنی.....بیای توی این دنیا یا نه.....من نمیدونم چرا این زندگی کوفتی رو انتخاب کردم .
یونگی=از کجا میدونی.....شاید با اون مرد خوشبخت بشی.....منم فراموش کنی
دستشو محکم تر گرفتم و گفتم
ا.ت=خوشبختی من با توعه یونگی.....من هیچ وقت فراموشت نمیکنم
یونگی=باشه.........
لبخندی زد که توش پر از درد بود .
دستشو محکم گرفته بودم.....مثل بچه ای که برای اولین بار میخواد بره مدرسه و نمیخواد دست مادرشو ول کنه .
یونگی=همش بهت زنگ میزنم باشه ؟ نگران نباش ،خودت هم هروقت وقت کردی بهم زنگ بزن .
ا.ت=انقدر بهت زنگ بزنم که خسته شی
خندیدیم و.....بله به جایی که دوست نداشتم برسیم رسیدیم .
از ماشین پیاده شدم و چمدونم رو برداشتم و گفتم
ا.ت=کلید ماشین پیش خودت بمونه لازمش ندارم
یونگی=باشه
میخواستم برم که نتونستم.....راهی که رفته بودم رو برگشتم و محکم پریدم بغلش .
یونگی بوسه ای رو گونم زد و گفت
یونگی=هروقت خواستی زنگ بزن
ا.ت=باشه.......خدافظ
یونگی=خدافظ بیب
زنگ در رو زدم و وارد شدم.....انگار من از قبل تو این خانواده بزرگ شدم.....خیلی عجیبه که از وقتی دارم ازدواج میکنم شدم دختر این خانواده .
به وضعیت خودم پوزخندی زدم و چمدونم رو دادم دست یکی از خدمتکارا و وارد خونه شدم .
از پله ها رفتم بالا و در اتاق پدرم رو زدم
پدر=بیا تو
ا.ت=سلام.......من اومدم
پدر=اووو خوش اومدی ،اتاقت اون اتاقست ته راهرو .
ا.ت=باشه من میرم حموم
پدر=حموم.......
ا.ت=بابا تو این خونه بزرگ شدم میدونم حموم کجاست
پدر=آها.....آره راس میگی باشه برو
رفتم تو اتاق.... خدمتکار داشت لباسامو میذاشت تو کمد که گفتم
ا.ت=عزیزم نمیخواد خودم انجام میدم لطفاً برو بیرون
دختر جوونی بود و خوشگل ،در اتاق رو بستم و بقیه ی لباسام رو جابه جا کردم و بقیه ی وسایلم .
حولم رو برداشتم و رفتم تو حموم .
اصلا از اینجا خوشم نمیاد.....وقتی منو از اینجا انداختید بیرون الان واسه چی باید اینجا باشم ؟
اوه مامان امی کجاست ؟ ندیدمش .
بعد از بیست دقیقه از حموم اومدم بیرون و حولم رو پوشیدم .
سشوار رو برداشتم و موهامو خشک کردم و یه لباس خوشگل پوشیدم و گوشیمو برداشتم و رفتم سمت اتاق پدرم .
در زدم که جواب نداد درو باز کردم نبود پس حتما طبقه ی پایینه .
از پله ها رفتم پایین که ...
۶۰.۲k
۱۶ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.