عزیز کرده
جا به جا شدمو خودم رو به ساحل نزدیک تر کردم شروع به نوشتن کردم ...
بعد از مدتها بدون هیچ مقدمه ای با کوله باری از دلتنگی مینویسم ؛
مینویسم.. از آنچه در این غیبت نسبتا کوتاه بر من گذشت.
چه تلخیهایی که با وجود تو، شیرین شدند.
نوشتم نوشتم تا به اینجا برسم پریزاد...
سرم رو از دفتر بیرون آوردم
احساس میکردم بوی عطرش توی فضا پیچیده... اون اینجا بود؟ ولی امکان نداشت... داشتم دیونه میشدم؟ احتمالا بیخیال این حس عجیب دوباره شروع کردم
پریزادم!
حالا که برای تو مینویسم جنگ رسما به پایان رسید ما موفق شدم
اما... اما مگر این جنگ برای من برنده ای داشت؟
وقتی تو رو توش از دست دادم
خیلی وقته که خیال تو رنگ و بوی غریبه هارو گرفته قاصدک
راستش من هیچوقت نمیخواستم ترکت کنم،
حتی فکر کردن بهش هم برام
مثل شکنجه بود.
دل کندن از اون چشما کهکشانی سخت بود.
اما دنیا نمیخواست مارو باهم ببینه،
نشد که پیشت بمونم...
صدایی منو به خودم آورد
این دفعه مطمعن شدم یکی پشتمه
یکی بغل گوشم لب زد
-پس که این طور عزیز کرده دلتنگمی؟
با تعجب برگشتم چیزی که رو به روم بودو باور نمیکردم...
_ت... تهی... تهیونگ؟
آروم رو به روم نشست لبخند زد
هنوز هم لبخندش شیرین بود
دارم خواب میبینم؟
-پس بلاخره اعتراف کردی که عاشقم شدی؟
_خوابه؟ آره؟ اگه خوابه پس پس دعا میکنم ازش بیدار نشم با بقض دستت رو به صورتش رسوندی آروم لمس کردی
نزدیک تر شدم لبخندی زدم
واقعیم بابونه
تو بغل گرفتنش سرشو نوازش کردم
_کجا بودی؟
-مهم اینه الان پیش توام
تو کامنتا ادامش بدید بابونه ها:)
لایک یادتون نره
اگه اینجور داستانا دوست دارید حتما دنبالمون کنید
بعد از مدتها بدون هیچ مقدمه ای با کوله باری از دلتنگی مینویسم ؛
مینویسم.. از آنچه در این غیبت نسبتا کوتاه بر من گذشت.
چه تلخیهایی که با وجود تو، شیرین شدند.
نوشتم نوشتم تا به اینجا برسم پریزاد...
سرم رو از دفتر بیرون آوردم
احساس میکردم بوی عطرش توی فضا پیچیده... اون اینجا بود؟ ولی امکان نداشت... داشتم دیونه میشدم؟ احتمالا بیخیال این حس عجیب دوباره شروع کردم
پریزادم!
حالا که برای تو مینویسم جنگ رسما به پایان رسید ما موفق شدم
اما... اما مگر این جنگ برای من برنده ای داشت؟
وقتی تو رو توش از دست دادم
خیلی وقته که خیال تو رنگ و بوی غریبه هارو گرفته قاصدک
راستش من هیچوقت نمیخواستم ترکت کنم،
حتی فکر کردن بهش هم برام
مثل شکنجه بود.
دل کندن از اون چشما کهکشانی سخت بود.
اما دنیا نمیخواست مارو باهم ببینه،
نشد که پیشت بمونم...
صدایی منو به خودم آورد
این دفعه مطمعن شدم یکی پشتمه
یکی بغل گوشم لب زد
-پس که این طور عزیز کرده دلتنگمی؟
با تعجب برگشتم چیزی که رو به روم بودو باور نمیکردم...
_ت... تهی... تهیونگ؟
آروم رو به روم نشست لبخند زد
هنوز هم لبخندش شیرین بود
دارم خواب میبینم؟
-پس بلاخره اعتراف کردی که عاشقم شدی؟
_خوابه؟ آره؟ اگه خوابه پس پس دعا میکنم ازش بیدار نشم با بقض دستت رو به صورتش رسوندی آروم لمس کردی
نزدیک تر شدم لبخندی زدم
واقعیم بابونه
تو بغل گرفتنش سرشو نوازش کردم
_کجا بودی؟
-مهم اینه الان پیش توام
تو کامنتا ادامش بدید بابونه ها:)
لایک یادتون نره
اگه اینجور داستانا دوست دارید حتما دنبالمون کنید
۱.۵k
۱۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.