P35
P35
دستمو گرفت.....
=میخواستم بیام ...
÷ولی نیومدی...الانم بری دیگه نمیای پیشم...
اصلا هم دوست نداری به رابطه با من ادامه بدی...میدونم....
=یونا...بیخیال میدونستی خیلی گیر میدی تازگیا؟
÷نه نمیدونستم....
سرمو بلند کرد و یه بو.سه عمیق رو ل.بم زد ولی من همراهیش نکردم.....
=به جای این خرس بالشی عروسکی جرا منو بغ.ل نمیکنی؟
÷......
اومد کنار تخت و پیشم دراز کشید...
و محکم بغلم گرفت...
=پس دلخوری از من.....
÷اره.....
=دلت برام تنگ نشده بود؟
÷نه برو اونور...نمیخوام بغلت کنم....
=عه یونا....من که این همه دلتنگت بودم!
÷بیخود کردی...چرت و پرت نگو....
با دردی که داشتم از جام بلند شدم و صورتم و تو آینه یه نگاه انداختم....
و بدون اهمیت بهش رفتم پایین....
به تهیونگ سلام کردم و اومدم نشستم روی مبل دونفره که کنار شومینه بود و گوشیمو برداشتم تا یه چرخی تو اینستا بزنم...
واسه پیج فیکم یه نوتیف اومده بود....که جونگکوک استوری گذاشته..
درسته...من با پیج فیک کوک رو فالو داشتم ک زدم رو استوریش....که با یه زن و مرد در حال تمرین بوکس روبرو شدم...
مرده که جونگکوک بود...از حالت بازو هاشو و موهای بهم ریختش معلوم بود و اون زن....پیجشو تگ کرده بود....
یه مو بلوند چشم آبی....خصوصیاتی که دقیقا برعکس من بود...
مثل اینکه استاد بوکس جونگکوک بود...
اعصابم خورد شد و گوشی رو پرت کردم و افتاد رو مبل کناری...
سرمو محکمکوبیدم به پشتی مبل...
÷ای لعنت.....
دو تا دست گرمش اومد رو صورتم...
=لعنت به چی دخترم؟
÷...ههه...
=ترسیدی؟
÷با من حرف نزن(عادی و سرد)
پسره عوضی...من داشتم از درد کشیدن میمردم...این با اون زنه فیلم گرفته و استوری کرده....
رفتم تو حیاط عمارت و رو تاب نشستم....
یه کم گذشت....از رو تاب پا شدم و تو حیاط یه کم قدم زدم.....داشتم فکر میکردم...به زندگیم...به جونگکوک....به بچه ای که از دست دادمش و لیاقت نگه داشتنشو نداشتم...
(ویو ات)
+یونا خانم.....
÷عه....اومدی.....
+چرا تنهایی؟
÷......با کی بیام؟
+پس چرا گفتی جونگکوک بیاد اینجا...؟
÷من نگفتم....فقط گفتم که بیاد تنها نباشه.....
سرشو انداخت پایین.....
دستمو گرفت.....
=میخواستم بیام ...
÷ولی نیومدی...الانم بری دیگه نمیای پیشم...
اصلا هم دوست نداری به رابطه با من ادامه بدی...میدونم....
=یونا...بیخیال میدونستی خیلی گیر میدی تازگیا؟
÷نه نمیدونستم....
سرمو بلند کرد و یه بو.سه عمیق رو ل.بم زد ولی من همراهیش نکردم.....
=به جای این خرس بالشی عروسکی جرا منو بغ.ل نمیکنی؟
÷......
اومد کنار تخت و پیشم دراز کشید...
و محکم بغلم گرفت...
=پس دلخوری از من.....
÷اره.....
=دلت برام تنگ نشده بود؟
÷نه برو اونور...نمیخوام بغلت کنم....
=عه یونا....من که این همه دلتنگت بودم!
÷بیخود کردی...چرت و پرت نگو....
با دردی که داشتم از جام بلند شدم و صورتم و تو آینه یه نگاه انداختم....
و بدون اهمیت بهش رفتم پایین....
به تهیونگ سلام کردم و اومدم نشستم روی مبل دونفره که کنار شومینه بود و گوشیمو برداشتم تا یه چرخی تو اینستا بزنم...
واسه پیج فیکم یه نوتیف اومده بود....که جونگکوک استوری گذاشته..
درسته...من با پیج فیک کوک رو فالو داشتم ک زدم رو استوریش....که با یه زن و مرد در حال تمرین بوکس روبرو شدم...
مرده که جونگکوک بود...از حالت بازو هاشو و موهای بهم ریختش معلوم بود و اون زن....پیجشو تگ کرده بود....
یه مو بلوند چشم آبی....خصوصیاتی که دقیقا برعکس من بود...
مثل اینکه استاد بوکس جونگکوک بود...
اعصابم خورد شد و گوشی رو پرت کردم و افتاد رو مبل کناری...
سرمو محکمکوبیدم به پشتی مبل...
÷ای لعنت.....
دو تا دست گرمش اومد رو صورتم...
=لعنت به چی دخترم؟
÷...ههه...
=ترسیدی؟
÷با من حرف نزن(عادی و سرد)
پسره عوضی...من داشتم از درد کشیدن میمردم...این با اون زنه فیلم گرفته و استوری کرده....
رفتم تو حیاط عمارت و رو تاب نشستم....
یه کم گذشت....از رو تاب پا شدم و تو حیاط یه کم قدم زدم.....داشتم فکر میکردم...به زندگیم...به جونگکوک....به بچه ای که از دست دادمش و لیاقت نگه داشتنشو نداشتم...
(ویو ات)
+یونا خانم.....
÷عه....اومدی.....
+چرا تنهایی؟
÷......با کی بیام؟
+پس چرا گفتی جونگکوک بیاد اینجا...؟
÷من نگفتم....فقط گفتم که بیاد تنها نباشه.....
سرشو انداخت پایین.....
۱۴.۱k
۰۵ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.