➖⃟♥️•• 𝒓𝒊𝒈𝒉𝒕 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 𝒑⁴⁰
از جام بلند شدم امروز سه شنبه بود ، شک نداشتم که اون مرد عوضیه همینطور که سرم تو گوشی بود با نگرانی گفتم
_سانا
_جانم خانوم
_باید بریم عمارت
_چرا ما که تازه رسیدیم
_بلند شو
بدون اینک چیزی رو جمع کنم دویدم و سوار موتور شدم سانا گفت نمیاد و قراره دوست پسرش بیاد منم گفتم تا یه هفته شاید نیام گاز دادم و رفتم عمارت در عمارت مثل همیشه باز بود وارد شدم همه توجهات بهم بود با سرعت رفتم اتاق جونگ کوک در رو باز کردم تو تختش خواب بود یه نفس عمیق کشیدم همه اتاقشو گشتم و پرده رو کشیدم و بعد از اینکه مطمعن شدم اتفاقی نمیوفته پیشونیش رو یه بوسه کوتاه کردم بلند شدم و از اتاقش رفتم بیرون و در رو بستم و از اتاقش خارج شدم رفتم اتاقم بعد چند دقیقه یانگ وارد اتاق شد
_سلام کی اومدی؟؟
_چند دقیقه پیش
_چیزی لازم داشتی به خودم بگو به کنایه های ارباب گوش نده بعد مرگ دخترتون شبیه هرچیزی هست جز ادم
_باشه
خواست بره بیرون که صداش کردم
_یانگ
برگشت و بهم نگا کرد
_مراقب ارباب باش
_چیزی شده؟
_نگران نباش کلی بادیگارد هست
و رفت همش تو فکر ارباب بودم داشتم تو راهرو راه میرفتم همه خدمه ها جلوم یه نیمچه خم میشدن و رد میشدن اون یعنی واقا قرار بود ازدواج کنه ... میدونم اون منو بیشتر دوست داره ... ولی چرا دارم حسودی میکنم... میدونم کوکی فقط منو میخواد...ولی چرا بغض کردم...چرا اون حرفو زد ... به انتهای راهرو رسیدم اونجا یه بالکن کوچیک رفتم داخلش هوا گرگ و میش بود یهو یه لیموزین مشکی وایساد ... یه دختر با استایل آبی اومد پایین خیلی با عشوه راه میرفت و چند نفر چندتا چمدون پشتش میووردن مگ شو مده اینجوری راه میره اه اه اه حالم بهم خورد رفتم اتاقم و درو بستم لم دادم رو تخت و چشامو بستم ...چرا همیشه خسته ام...حالم بده این اتفاق واقا شگفت انگیز بود چشمام سنگین و سنگین تر شد و پلکام بسته شد
_سانا
_جانم خانوم
_باید بریم عمارت
_چرا ما که تازه رسیدیم
_بلند شو
بدون اینک چیزی رو جمع کنم دویدم و سوار موتور شدم سانا گفت نمیاد و قراره دوست پسرش بیاد منم گفتم تا یه هفته شاید نیام گاز دادم و رفتم عمارت در عمارت مثل همیشه باز بود وارد شدم همه توجهات بهم بود با سرعت رفتم اتاق جونگ کوک در رو باز کردم تو تختش خواب بود یه نفس عمیق کشیدم همه اتاقشو گشتم و پرده رو کشیدم و بعد از اینکه مطمعن شدم اتفاقی نمیوفته پیشونیش رو یه بوسه کوتاه کردم بلند شدم و از اتاقش رفتم بیرون و در رو بستم و از اتاقش خارج شدم رفتم اتاقم بعد چند دقیقه یانگ وارد اتاق شد
_سلام کی اومدی؟؟
_چند دقیقه پیش
_چیزی لازم داشتی به خودم بگو به کنایه های ارباب گوش نده بعد مرگ دخترتون شبیه هرچیزی هست جز ادم
_باشه
خواست بره بیرون که صداش کردم
_یانگ
برگشت و بهم نگا کرد
_مراقب ارباب باش
_چیزی شده؟
_نگران نباش کلی بادیگارد هست
و رفت همش تو فکر ارباب بودم داشتم تو راهرو راه میرفتم همه خدمه ها جلوم یه نیمچه خم میشدن و رد میشدن اون یعنی واقا قرار بود ازدواج کنه ... میدونم اون منو بیشتر دوست داره ... ولی چرا دارم حسودی میکنم... میدونم کوکی فقط منو میخواد...ولی چرا بغض کردم...چرا اون حرفو زد ... به انتهای راهرو رسیدم اونجا یه بالکن کوچیک رفتم داخلش هوا گرگ و میش بود یهو یه لیموزین مشکی وایساد ... یه دختر با استایل آبی اومد پایین خیلی با عشوه راه میرفت و چند نفر چندتا چمدون پشتش میووردن مگ شو مده اینجوری راه میره اه اه اه حالم بهم خورد رفتم اتاقم و درو بستم لم دادم رو تخت و چشامو بستم ...چرا همیشه خسته ام...حالم بده این اتفاق واقا شگفت انگیز بود چشمام سنگین و سنگین تر شد و پلکام بسته شد
۲۸.۲k
۲۱ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.