.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴→
بعد از تموم شدن کلاس و رفتن حسینی،عصبانی و دیوانه وار به سمت ارسلان رفتم که کنار چندتا از رفقاش(متین و پارسا)نشسته بود...
اخم غلیظی کردمو گفتم کسی از تو نظر خواست که نطق کردی جناب کاشی؟؟؟؟!!!
متین و پارسا با تعجب منو نگاه میکردن ولی ارسلان سعی داشت خودشو مشغول صحبت با پارسا نشون بده!!!!!آخه احمق اون که داره منو نگا میکنه!!!!!پسره روانی...
با عصبانیتی که تو صدام موج میزد،گفتم:من دارم باتو حرف میزنما...
چیزی نگفت...
_هوی با توام...
_...
_خداروشکر...کر شدی؟
_...
_همون نیمچه شنواییم که داشتی به باد فنا رفت؟
این بار دستشو نزدیک گوشش برد.بدون اینکه به من نگا کنه با لحن مسخره ای به پارسا گفت:پارسا صدای وزوز میاد!!میشنوی توام؟!
دیگه داشتم آتیش میگرفتم...پسره عوضی...
خواستم یه چیزی بگم که نیکا به سمتم اومد و با لحن ملتمسی گفت:دیانا توروخدا...بس کن...بیا بریم.
و دستمو کشید که از کلاس بریم بیرون...منم بدون اینکه مقاومتی کنم دنبالش رفتم.به در کلاس که رسیدیم،به سمت ارسلان برگشتمو و تمام نفرتی که نسبت بهش داشتم توی چشمام ریختم،جوری که صدامو بشنوه گفتم: این دفعه یک هیچ به نفع تو ولی آقای کاشی خوب مواظب باش که من مهارت زیادی تو بردن بازیای باخته دارم!!!!
و به همراه نیکا از کلاس خارج شدیم.
************************
_نیکا همش تقصیر توعه اگه توی دیوونه اصرار نمیکردی منم نمیومدم.با حسینی هم دعوام نمیشد.اون پسره بیشعوووووووورم اونجوری نمیزد تو برجکم!!!!
خیلی اعصابم خورد بود...دلم میخواست برم ارسلانو له کنم،پسره احمق...چطور به خودش اجازه داد اونجوری با من حرف بزنه؟!!!!بیشـــــــــعــــــــــــور.
میکشمت...نه اصلا چرا یدفعه ای بکشمت؟؟؟؟!!زجرکشت میکنم،آره...اینجوری بهتره،تمام موهات دونه دونه میکَنم...از سقف آویزونت میکنم،ناخناتو با انبر میکشم...جوری شکنجت کنم که شکنجه ساواک دربرابرش نوازش باشه!!!فقط صبر کن...
همونطور حرص میخوردمو واسه خودم نقشه میکشیدم و به ارسلان فحش میدادمو پوست لبمو میکَندم که نیکا مانعم شدو دستمو گرفت...
اخم غلیظی کردمو گفتم کسی از تو نظر خواست که نطق کردی جناب کاشی؟؟؟؟!!!
متین و پارسا با تعجب منو نگاه میکردن ولی ارسلان سعی داشت خودشو مشغول صحبت با پارسا نشون بده!!!!!آخه احمق اون که داره منو نگا میکنه!!!!!پسره روانی...
با عصبانیتی که تو صدام موج میزد،گفتم:من دارم باتو حرف میزنما...
چیزی نگفت...
_هوی با توام...
_...
_خداروشکر...کر شدی؟
_...
_همون نیمچه شنواییم که داشتی به باد فنا رفت؟
این بار دستشو نزدیک گوشش برد.بدون اینکه به من نگا کنه با لحن مسخره ای به پارسا گفت:پارسا صدای وزوز میاد!!میشنوی توام؟!
دیگه داشتم آتیش میگرفتم...پسره عوضی...
خواستم یه چیزی بگم که نیکا به سمتم اومد و با لحن ملتمسی گفت:دیانا توروخدا...بس کن...بیا بریم.
و دستمو کشید که از کلاس بریم بیرون...منم بدون اینکه مقاومتی کنم دنبالش رفتم.به در کلاس که رسیدیم،به سمت ارسلان برگشتمو و تمام نفرتی که نسبت بهش داشتم توی چشمام ریختم،جوری که صدامو بشنوه گفتم: این دفعه یک هیچ به نفع تو ولی آقای کاشی خوب مواظب باش که من مهارت زیادی تو بردن بازیای باخته دارم!!!!
و به همراه نیکا از کلاس خارج شدیم.
************************
_نیکا همش تقصیر توعه اگه توی دیوونه اصرار نمیکردی منم نمیومدم.با حسینی هم دعوام نمیشد.اون پسره بیشعوووووووورم اونجوری نمیزد تو برجکم!!!!
خیلی اعصابم خورد بود...دلم میخواست برم ارسلانو له کنم،پسره احمق...چطور به خودش اجازه داد اونجوری با من حرف بزنه؟!!!!بیشـــــــــعــــــــــــور.
میکشمت...نه اصلا چرا یدفعه ای بکشمت؟؟؟؟!!زجرکشت میکنم،آره...اینجوری بهتره،تمام موهات دونه دونه میکَنم...از سقف آویزونت میکنم،ناخناتو با انبر میکشم...جوری شکنجت کنم که شکنجه ساواک دربرابرش نوازش باشه!!!فقط صبر کن...
همونطور حرص میخوردمو واسه خودم نقشه میکشیدم و به ارسلان فحش میدادمو پوست لبمو میکَندم که نیکا مانعم شدو دستمو گرفت...
۱۲.۳k
۰۴ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.