عشق فراموش شده پارت 38
مگه من دشمنتم که این بلاهارو سرم میاری چیکار کردم اخه دلم برای خوده قبلیم تنگ شده همون همون هانای خوشحال، مهربون، مظلوم قبلم تنگ شده همون هانایی که از ته قلبش میخندید نه این هیولا که همه ازش وحشت دارن که حتی اسمشم میشنون ترس برشون میداره(داد، گریه) اخه چرا منو بجا مامانمو و سویون نکشتی ها؟ چرااااا
اگه یه مرگ عادی داشتن بجا اینکه ناراحت باشم براشون خوشحال میشدم چون ازین دنیای فاکی راحت شدن ولی جلو چشای خودم با درد مردن (داد، گریه) حتی وقتی جلو اینه به خودم نگا میکنم همیشه این سوالو ازخودم میپرسم اون هانای قبلی چیشد چرا چشام صورتم اینقد سرد و بیروحه همه فقط بلدن قضاوت کنن اخه کسی چمیدونه من چی میکشم چی منو به این تبدیل کرده فقط بلدن بگن این چقد سرده چقد بیروحه چقد ترسناکه چقد بی احساسه اخه چمیدونن هر روز چه دردایی رو تحمل میکنم هر شب به امید این میخوابم که دیگه بیدار نشم ولی نه بازم نه نمیشه فقط منو ساختی تا عذابم بدی اخه مگه چیکار کردم که این بلاها فقط سره من میاد منم ادمم(داد، گریه)
انقد داد زده بودم که به سرفه افتادم افتادم رو زمین همش سرفه میکردم گلوم بدجور میسوخت میتونستم مزه خونو تو دهنم حس کنم دستمو از جلو دهنم برداشتم که دستم خونی شده قلبمم درد میکرد از جیبم قرصمو دراووردم یدونه خوردم بیجون رو ماسه های سرد دراز کشیدم با خودم گفتم
هانا: بزرگترین هدیه ای که کسی میتونه بهم بده فقط مرگه چرا منم مث مامان و سویون نمیمیرم اخه(گریه)
ساعت2شب بود دیگه سوار ماشین شدم برگشتم خونه
همینکه درو باز کردم رفتم داخل دیدم چان نشسته سرشو با دستاش گرفته
هانا: چان خوبی؟(صدای گرفته)
سریع سرشو بلند کرد دیدم چشاش قرمزن معلوم بود گریه کرده زود پاشد اومد سمتم محکم بغلم کرد
چان: کجا بودی؟ میدونی چقد نگرانت شدم؟ چرا هرچی زنگ زدم جواب ندادی(گریه) فک کردم چیزیت شده
از بغلم اومد بیرون
یه نگاه بهم انداخت
جان: چرا صدات گرفته؟ لباسات چرا انقد خاکین؟ خوبی جاییت درد نمیکنه؟
خوبه چانو دارم وگرنه نمیدونم چطور میخواستم زندگیمو ادامه بدم
هانا: خوبم خوبم چیزیم نیس(صدای گرفته)
چان: برو دوش بگیر بیا
هانا: باشه
رفتم اتاقم دوش گرفتم
اومدم بیرون لباس پوشیدم نشستم رو تخت چانم اومد تو اتاق
چان: خوبی الان؟
هانا: یا هیونگ خوبم دیگه(صدای گرفته)
اومد بغلم کرد
چان: عشقم من که میدونم خوب نیستی نیاز نیس الکی تظاهر به خوب بودن بکنی مسدونم از درون نابودی منم همینطور ولی مطمئن باش انتقام مامان و سویون رو ازون یارو میگیریم باشه؟
سرمو بوس کرد
چان: حالا بیا بخوابیم امشب منم پیشت میخوابم
تنها کسی که تو دنیا متوجه حال بدم میشد چان بود حتی اگه تظاهر به خوب بودن بکنم اون اولین نفریه که میفهمه حالم واقعا بده
هانا: باشه
2روز بعد
ا
اگه یه مرگ عادی داشتن بجا اینکه ناراحت باشم براشون خوشحال میشدم چون ازین دنیای فاکی راحت شدن ولی جلو چشای خودم با درد مردن (داد، گریه) حتی وقتی جلو اینه به خودم نگا میکنم همیشه این سوالو ازخودم میپرسم اون هانای قبلی چیشد چرا چشام صورتم اینقد سرد و بیروحه همه فقط بلدن قضاوت کنن اخه کسی چمیدونه من چی میکشم چی منو به این تبدیل کرده فقط بلدن بگن این چقد سرده چقد بیروحه چقد ترسناکه چقد بی احساسه اخه چمیدونن هر روز چه دردایی رو تحمل میکنم هر شب به امید این میخوابم که دیگه بیدار نشم ولی نه بازم نه نمیشه فقط منو ساختی تا عذابم بدی اخه مگه چیکار کردم که این بلاها فقط سره من میاد منم ادمم(داد، گریه)
انقد داد زده بودم که به سرفه افتادم افتادم رو زمین همش سرفه میکردم گلوم بدجور میسوخت میتونستم مزه خونو تو دهنم حس کنم دستمو از جلو دهنم برداشتم که دستم خونی شده قلبمم درد میکرد از جیبم قرصمو دراووردم یدونه خوردم بیجون رو ماسه های سرد دراز کشیدم با خودم گفتم
هانا: بزرگترین هدیه ای که کسی میتونه بهم بده فقط مرگه چرا منم مث مامان و سویون نمیمیرم اخه(گریه)
ساعت2شب بود دیگه سوار ماشین شدم برگشتم خونه
همینکه درو باز کردم رفتم داخل دیدم چان نشسته سرشو با دستاش گرفته
هانا: چان خوبی؟(صدای گرفته)
سریع سرشو بلند کرد دیدم چشاش قرمزن معلوم بود گریه کرده زود پاشد اومد سمتم محکم بغلم کرد
چان: کجا بودی؟ میدونی چقد نگرانت شدم؟ چرا هرچی زنگ زدم جواب ندادی(گریه) فک کردم چیزیت شده
از بغلم اومد بیرون
یه نگاه بهم انداخت
جان: چرا صدات گرفته؟ لباسات چرا انقد خاکین؟ خوبی جاییت درد نمیکنه؟
خوبه چانو دارم وگرنه نمیدونم چطور میخواستم زندگیمو ادامه بدم
هانا: خوبم خوبم چیزیم نیس(صدای گرفته)
چان: برو دوش بگیر بیا
هانا: باشه
رفتم اتاقم دوش گرفتم
اومدم بیرون لباس پوشیدم نشستم رو تخت چانم اومد تو اتاق
چان: خوبی الان؟
هانا: یا هیونگ خوبم دیگه(صدای گرفته)
اومد بغلم کرد
چان: عشقم من که میدونم خوب نیستی نیاز نیس الکی تظاهر به خوب بودن بکنی مسدونم از درون نابودی منم همینطور ولی مطمئن باش انتقام مامان و سویون رو ازون یارو میگیریم باشه؟
سرمو بوس کرد
چان: حالا بیا بخوابیم امشب منم پیشت میخوابم
تنها کسی که تو دنیا متوجه حال بدم میشد چان بود حتی اگه تظاهر به خوب بودن بکنم اون اولین نفریه که میفهمه حالم واقعا بده
هانا: باشه
2روز بعد
ا
۹.۳k
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.