وانشات تهیونگ
پارت blackpinkfictions11
...حالم خوب نبود اصلا خوب نبود همش اون صحنه جلوی چشمام بود،وقتی که اون عوضی روم ...خیمه زد.. لبمم کار خودش بود
..وحشتناک ترین چیزی بود که برام اتفاق افتاده بود
کل شب سرجام غلت خوردم و وقتی میخوابیدم اون عوضی ..میومد جلوی چشمام
..نمیدونم چقدر خوابیدم ساعت 11 بود که بیدار شدم بیحال راه افتادم تو خونه و هوسوک و دیدم که داره تلویزیون ...نگا میکنه
..یهو یادم افتاد دیشب راجع به مصاحبش نپرسیدم
تا منو دید لبخند زد- خوب خوابیدی
معلومه که خوب نخوابیده بودم
سری تکون دادم- آره،راستی هوپی(لقبش) دیروز مصاحبه داشتی یادم رفت ازت بپرسم چیکا کردی شرمنده به کل یادم رفته بود
لبخند مهربونی زد- نه عزیزم تا الان که خوب پیش رفته و قراره از هفته بعد برم ...دانشگاه
جیغ زنم و بالا پایین پریدم... آره داداش من بالاخره داشت به ...آرزوش میرسید
خندید- چه خبرته؟
خوشحالم اوپا خیلی زیاددد،باید یه جشن بگیریم
دماغمو گرفت و گفت-نمیخواد کوچولوووو همین که کنارمی برای یه دنیای
اخم کردم- مگه میشه با موفقیت تک داداشم جشن نگیرم؟
...دستاشو آورد بالا- من تسلیمم کوچولوووو
با ذوق نگاش کردم- حالا جوون ترین استادشون میشی فک کنم
...دانشجوی همسن خودتم داشته باشی... بعد زدم زیر خنده
هوسوک با جدیت نگام کرد- همه میمیرن برام
..و بعد خودشم پخش زمین شد
یهو گفتم- راستی نپرسیدی چرا امروز خونه ام و بیدارم نکردی؟
با لبخند مهربونش خیره شد تو چشمام- چون میدونم تو کارات بی برنامه نیس و اگه لازم بود میرفتی پس حتما تعطیلی،هنوزم ...عادت خوبت یادمه
انگار نه انگار لیسای خندون باشم با یادآوری دیشب و اون لحظه ..ها زمان از دستم در رفت... قلبم تیر کشید
خداروشکر هوسوک رفت آشپزخونه که به قول خودش برای ..صبحونه مخصوص درست کنه و متوجه من نشد
رفتم تو توالت به خودم تو آیینه نگا کردم من چند شده؟ لیسا ...تقصیر تو نبود به خودت بیا
ولی مگه میشد لحظه ای هم چشمای خبیثش از جلو چشمام نمیرف
..با فکر اینکه ممکن بود بلایی سرم بیاره دیوونه میشدم
...ولی مجبور بودم تحمل کنم
امروز روز اوپاعه باید بهش نشون بدم خواهر واقعی یعنی چی..
..خیلی وقته که براش جشن نگرفتم
تو همین حین یادم اومد از دیروز که به جنی پیام دادم دیگه خبری ازش نیست
رفتم گوشیمو برداشتم دیدم پیام داده
(خواهری ببخشید حال مامانم وخیمه و الان تو بیمارستانه و هیچ امیدی به خوب شدنش نیست و منم رسماً دیوونه شدم)
خوب یادمه روزایی که جنی میگف مامان راضی نمیشه بیاد سئول و میخواد بمونه پیش خواهرش و به جنیرو سوهو میگف ...نگرانم نباشین و برین سراغ کار خودتون
...این روزا چقدر حالم عجیبه
از وقتی تهیونگ اومده حال من خرابه.. خیلی خراب،انگار که با ...خودش برای من ناراحتی آورده باشه
...بیخیال
...صبحونه خوردیم به هوسوک گفتم بریم خرید کنیم
...حاضر شدم و رفتیم خرید کلی خوردنی
...میخواستم براش بهترین جشنو بگیرم
...بعد خرید وسایل خسته اومدیم خونه ساعت 1 ظهر بود
.نهار مهم نبود هوسوک گفت نودل میخوریم پس باید برنامه میچیدم برای بعداز ظهر یه کیک میپزم و دو تا .غذا برا شام چون دو نفریم کافیه
.بعد نهار کارآمد شروع کردم و یه دوش گرفتم
..هوپی اومد تو آشپزخونه و به نگا به فر کرد- به به دونسنگم گل کاشته
...با افتخار بهش نگا کردم- البته امروز باید خوشحال باشیم
تا خود شب رقصیدیم و دیوونه بازی دراوردیم حالم خیلی بهتر ..شده بود انگار همه چی داشت درست میشد
..قبل از خواب برام پیام اومد
تهیونگ بود نوشته بود- حتما فردا بیا سرکار باید بقیه پروژه رو .انجام بدیم
..بیخیال خوابیدم
صبح زود طبق معمول بیدار شدم.. موهامو از بالا بستم و یه کت ..زرشکی با کفش و شلوار مشکی پوشیدم..خیلی شیک و ساده
هوسوک خواب بود... این روزا خیلی تنبل شده.. باید هرکاری میخواد بکنه چون قرارع از هفته بعد حتی زود تر از من بیدار ...شه
سریع یه لیوان شیر و یه تکه کیک خوردم به عنوان صبحونه
.تاکسی گرفتم و سمت شرکت حرکت کردم
.چون ماشینم تو شرکت بود
ماشین تهیونگ دم در بود انگار این بشر این اعتقادی به پارکینگ ...نداشت با میخواست اموالشو به رخ بکشه
..اسم پارکینگ اومد
...دیگه نمیخواستم پامو بزارم اونجا
دوباره و دوباره اون تصویرا... دیوونه شده بودم،اروم باش لیسا
...حالم خوب نبود اصلا خوب نبود همش اون صحنه جلوی چشمام بود،وقتی که اون عوضی روم ...خیمه زد.. لبمم کار خودش بود
..وحشتناک ترین چیزی بود که برام اتفاق افتاده بود
کل شب سرجام غلت خوردم و وقتی میخوابیدم اون عوضی ..میومد جلوی چشمام
..نمیدونم چقدر خوابیدم ساعت 11 بود که بیدار شدم بیحال راه افتادم تو خونه و هوسوک و دیدم که داره تلویزیون ...نگا میکنه
..یهو یادم افتاد دیشب راجع به مصاحبش نپرسیدم
تا منو دید لبخند زد- خوب خوابیدی
معلومه که خوب نخوابیده بودم
سری تکون دادم- آره،راستی هوپی(لقبش) دیروز مصاحبه داشتی یادم رفت ازت بپرسم چیکا کردی شرمنده به کل یادم رفته بود
لبخند مهربونی زد- نه عزیزم تا الان که خوب پیش رفته و قراره از هفته بعد برم ...دانشگاه
جیغ زنم و بالا پایین پریدم... آره داداش من بالاخره داشت به ...آرزوش میرسید
خندید- چه خبرته؟
خوشحالم اوپا خیلی زیاددد،باید یه جشن بگیریم
دماغمو گرفت و گفت-نمیخواد کوچولوووو همین که کنارمی برای یه دنیای
اخم کردم- مگه میشه با موفقیت تک داداشم جشن نگیرم؟
...دستاشو آورد بالا- من تسلیمم کوچولوووو
با ذوق نگاش کردم- حالا جوون ترین استادشون میشی فک کنم
...دانشجوی همسن خودتم داشته باشی... بعد زدم زیر خنده
هوسوک با جدیت نگام کرد- همه میمیرن برام
..و بعد خودشم پخش زمین شد
یهو گفتم- راستی نپرسیدی چرا امروز خونه ام و بیدارم نکردی؟
با لبخند مهربونش خیره شد تو چشمام- چون میدونم تو کارات بی برنامه نیس و اگه لازم بود میرفتی پس حتما تعطیلی،هنوزم ...عادت خوبت یادمه
انگار نه انگار لیسای خندون باشم با یادآوری دیشب و اون لحظه ..ها زمان از دستم در رفت... قلبم تیر کشید
خداروشکر هوسوک رفت آشپزخونه که به قول خودش برای ..صبحونه مخصوص درست کنه و متوجه من نشد
رفتم تو توالت به خودم تو آیینه نگا کردم من چند شده؟ لیسا ...تقصیر تو نبود به خودت بیا
ولی مگه میشد لحظه ای هم چشمای خبیثش از جلو چشمام نمیرف
..با فکر اینکه ممکن بود بلایی سرم بیاره دیوونه میشدم
...ولی مجبور بودم تحمل کنم
امروز روز اوپاعه باید بهش نشون بدم خواهر واقعی یعنی چی..
..خیلی وقته که براش جشن نگرفتم
تو همین حین یادم اومد از دیروز که به جنی پیام دادم دیگه خبری ازش نیست
رفتم گوشیمو برداشتم دیدم پیام داده
(خواهری ببخشید حال مامانم وخیمه و الان تو بیمارستانه و هیچ امیدی به خوب شدنش نیست و منم رسماً دیوونه شدم)
خوب یادمه روزایی که جنی میگف مامان راضی نمیشه بیاد سئول و میخواد بمونه پیش خواهرش و به جنیرو سوهو میگف ...نگرانم نباشین و برین سراغ کار خودتون
...این روزا چقدر حالم عجیبه
از وقتی تهیونگ اومده حال من خرابه.. خیلی خراب،انگار که با ...خودش برای من ناراحتی آورده باشه
...بیخیال
...صبحونه خوردیم به هوسوک گفتم بریم خرید کنیم
...حاضر شدم و رفتیم خرید کلی خوردنی
...میخواستم براش بهترین جشنو بگیرم
...بعد خرید وسایل خسته اومدیم خونه ساعت 1 ظهر بود
.نهار مهم نبود هوسوک گفت نودل میخوریم پس باید برنامه میچیدم برای بعداز ظهر یه کیک میپزم و دو تا .غذا برا شام چون دو نفریم کافیه
.بعد نهار کارآمد شروع کردم و یه دوش گرفتم
..هوپی اومد تو آشپزخونه و به نگا به فر کرد- به به دونسنگم گل کاشته
...با افتخار بهش نگا کردم- البته امروز باید خوشحال باشیم
تا خود شب رقصیدیم و دیوونه بازی دراوردیم حالم خیلی بهتر ..شده بود انگار همه چی داشت درست میشد
..قبل از خواب برام پیام اومد
تهیونگ بود نوشته بود- حتما فردا بیا سرکار باید بقیه پروژه رو .انجام بدیم
..بیخیال خوابیدم
صبح زود طبق معمول بیدار شدم.. موهامو از بالا بستم و یه کت ..زرشکی با کفش و شلوار مشکی پوشیدم..خیلی شیک و ساده
هوسوک خواب بود... این روزا خیلی تنبل شده.. باید هرکاری میخواد بکنه چون قرارع از هفته بعد حتی زود تر از من بیدار ...شه
سریع یه لیوان شیر و یه تکه کیک خوردم به عنوان صبحونه
.تاکسی گرفتم و سمت شرکت حرکت کردم
.چون ماشینم تو شرکت بود
ماشین تهیونگ دم در بود انگار این بشر این اعتقادی به پارکینگ ...نداشت با میخواست اموالشو به رخ بکشه
..اسم پارکینگ اومد
...دیگه نمیخواستم پامو بزارم اونجا
دوباره و دوباره اون تصویرا... دیوونه شده بودم،اروم باش لیسا
۵۲.۷k
۲۹ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.