عشق ویرانگر پارت ۴
که تا بهش رسیدم یهو دستمو گرفت و کشیدم بردم
ات:ولم کن کجا میبریم ولم کن
اشکام بی اراده روی صورتم میریختن که منو انداخت توی یه اتاق خیلی ترسیده بودم بهش نگاه کردم لومد روبروم نشست
تهیونگ:از اینجا راه خروجی نیست تا فردا شب که مراسم داریم اینجا میمونی
با ترس و گریه گفتم:ببین اقای کیم قول میدم قول میدم برم به هیچ کس نگم باور کن لطفا اینکار با زندگیم نکن لطفا
تهیونگ:فردا شب میبینمت
رفت بیرون رفتم کنار دیوار پاهام بغل کردم و گریه میکردم چرا اومدم چرا زندگیم اینجوریه چرا باید قبول میکردم سرمو گذاشتم روی پاهام از این همه درد و عذابی که کشیدم خسته شدم چرا باید انقدر زندگیم سیاه باشه
ویو تهیونگ
بهش اعتماد کنم خیلی وقته دیگه این حس از بین بردم اعتماد چیز غیر اشنایی برام رفتم کارای مراسم مسخره فردا درست کردم و رفتم شرکت که بابامو دیدم
بایا تهیونگ:میبینم سر عقل اومدی مطمئن باش بهترین تصمیم گرفتی
پوزخندی زدم و گفتم:بهترین تصمیم تو اصلا معنی بهترین تصمیم میفهمی که به این میگی بهترین تصمیم
بابای تهیونگ:درست حرف بزن تهیونگ
تهیونگ:من کار دارم خدافظ
حوصله جروبحث باهاش نداشتم رفتم خونه که چشمم به اتاق اون دختره افتاد بدون توجه رفتم تو اتاق ساعت از ۱۲شب گذشته بود رفتم و روی تخت دراز کشیدم دستم گذاشتم روی صورتم که بعد ۲۰ مین خوابم برد
فردا صبح
ویو ات
با باز شدن در بیدار شدم کی خوابیدم که یه دختره اومد تو و بهم یه لباس داد و برام غذا اورد واقعا کرده من این لباس میپوشم دختره رفت بیرون که بعد دو ساعت چندتا دختر دیگه اومدن تو
؟:پاشو خوشگل خانوم چرا لباس نپوشیدی
ات:شما
؟:برای میکاپت اومدم
ات:من به میکاپ نیازی ندارم
؟:ولی ..
ات:برین به همون اقای کیم بگین من نه میکاپ میکنم نه لباسی که اورده میپوشم تا ازادم نکنه هیچ کاری نمیکنم
رفتن بیرون مطمئنم برام بد تموم میشه که بعد ۵ مین یهو در با شتاب باز شد و اون پسره نمایان شد و با داد گفت :وقتی بهت یه چیزی میگن باید انجام بدی
بلند شدم بهش نگاه کردم ترسیده بودم ولی سعی کردم ریلکس حواب بدم گفتم :البته اگه اون چیزی که بهم میگن حرف زور نباشه
از توی چهرش هیچی نمیشد خوند خنثی خنثی ولی وقتی اینو گفتم به مدت یه لحظه میشد حرص توی چشماش دید اومد سمتم و یغه لباسم گرفت و توی صورتم غرید :بامن جروبحث نکن اگه میخوای زنده بمونی باید امشب مثل ادم کنار من باشی
بعد از تموم شدن حرفش پرتم کرد اونطرف داشت میرفت که وایستاد و بهم نگاه کرد اشک توی چشمام جمع شده بود گفت:ساعت ۵۳۰تا۶:۱۵ پایینی فهمیدی
بهش جوابی ندادم چی میخواستم بگم با کاری که کرد واقعا ترس به جونم افتاد و ولم نمیکرد که دوباره داد زد گفت: فهمیدی
اروم گفتم :اره
رفت بیرون که
_
شرط :۱۴ لایک
ات:ولم کن کجا میبریم ولم کن
اشکام بی اراده روی صورتم میریختن که منو انداخت توی یه اتاق خیلی ترسیده بودم بهش نگاه کردم لومد روبروم نشست
تهیونگ:از اینجا راه خروجی نیست تا فردا شب که مراسم داریم اینجا میمونی
با ترس و گریه گفتم:ببین اقای کیم قول میدم قول میدم برم به هیچ کس نگم باور کن لطفا اینکار با زندگیم نکن لطفا
تهیونگ:فردا شب میبینمت
رفت بیرون رفتم کنار دیوار پاهام بغل کردم و گریه میکردم چرا اومدم چرا زندگیم اینجوریه چرا باید قبول میکردم سرمو گذاشتم روی پاهام از این همه درد و عذابی که کشیدم خسته شدم چرا باید انقدر زندگیم سیاه باشه
ویو تهیونگ
بهش اعتماد کنم خیلی وقته دیگه این حس از بین بردم اعتماد چیز غیر اشنایی برام رفتم کارای مراسم مسخره فردا درست کردم و رفتم شرکت که بابامو دیدم
بایا تهیونگ:میبینم سر عقل اومدی مطمئن باش بهترین تصمیم گرفتی
پوزخندی زدم و گفتم:بهترین تصمیم تو اصلا معنی بهترین تصمیم میفهمی که به این میگی بهترین تصمیم
بابای تهیونگ:درست حرف بزن تهیونگ
تهیونگ:من کار دارم خدافظ
حوصله جروبحث باهاش نداشتم رفتم خونه که چشمم به اتاق اون دختره افتاد بدون توجه رفتم تو اتاق ساعت از ۱۲شب گذشته بود رفتم و روی تخت دراز کشیدم دستم گذاشتم روی صورتم که بعد ۲۰ مین خوابم برد
فردا صبح
ویو ات
با باز شدن در بیدار شدم کی خوابیدم که یه دختره اومد تو و بهم یه لباس داد و برام غذا اورد واقعا کرده من این لباس میپوشم دختره رفت بیرون که بعد دو ساعت چندتا دختر دیگه اومدن تو
؟:پاشو خوشگل خانوم چرا لباس نپوشیدی
ات:شما
؟:برای میکاپت اومدم
ات:من به میکاپ نیازی ندارم
؟:ولی ..
ات:برین به همون اقای کیم بگین من نه میکاپ میکنم نه لباسی که اورده میپوشم تا ازادم نکنه هیچ کاری نمیکنم
رفتن بیرون مطمئنم برام بد تموم میشه که بعد ۵ مین یهو در با شتاب باز شد و اون پسره نمایان شد و با داد گفت :وقتی بهت یه چیزی میگن باید انجام بدی
بلند شدم بهش نگاه کردم ترسیده بودم ولی سعی کردم ریلکس حواب بدم گفتم :البته اگه اون چیزی که بهم میگن حرف زور نباشه
از توی چهرش هیچی نمیشد خوند خنثی خنثی ولی وقتی اینو گفتم به مدت یه لحظه میشد حرص توی چشماش دید اومد سمتم و یغه لباسم گرفت و توی صورتم غرید :بامن جروبحث نکن اگه میخوای زنده بمونی باید امشب مثل ادم کنار من باشی
بعد از تموم شدن حرفش پرتم کرد اونطرف داشت میرفت که وایستاد و بهم نگاه کرد اشک توی چشمام جمع شده بود گفت:ساعت ۵۳۰تا۶:۱۵ پایینی فهمیدی
بهش جوابی ندادم چی میخواستم بگم با کاری که کرد واقعا ترس به جونم افتاد و ولم نمیکرد که دوباره داد زد گفت: فهمیدی
اروم گفتم :اره
رفت بیرون که
_
شرط :۱۴ لایک
۸.۲k
۰۶ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.