پارت سیزده 🍂🐨
جیمین « نه که خیلی آبادی خودت
هه ری « نه نیستم
جیمین « خوبه پس ادامه....
هه ری « ریز خندیدم و گفتم « خب بله مادر خانمی اون پسر رو برده بود توی اتاق و اونم بعد از اون همه اسرار یخش باز شده بوده و کتاب رو پیدا کرده... وقتی میخواسته از اتاق خارج بشه چشمش به اون نامه میفته و میخونش... بعدش هم که میفهمه میخوام خودکشی کنم خودش رو میرسونه مدرسه
جیمین « اوه... جذاب شد خب بعدش....
هه ری « چشمام رو بستم تا خودم رو پرت کنم پایین اما با شنیدن صدایی پشت سرم ترسیده چشمام رو باز کردم و به عقب برگشتم! خودش بود... کیم نامجون! پسر پرطرفدار دبیرستان... نفس نفس میزد و دستش رو بالا اورد....
نامجون « صبر کن *نفس نفس...
هه ری « ک.. کیم نامجون؟؟؟
جیمین « میدونی دوست دارم خفت کنم؟
هه ری « چرا؟
جیمین « میشه هی این داستان کوفتی رو قطع نکنی!
هه ری « میدونی... وقتی حرص میخوری جذاب تر میشی
جیمین « میدونی اگه ادامه ندی اینقدر قلقلکت میدم تا بمیری؟
هه ری « *خنده... خب کلی دلیل فلسفی و منطقی اورد تا منو منصرف کنه! از بدبختی های خودش گفت... کلی قربون صدقه ام رفت... حقیقتا اون موقع هم عصبانی بودم هم ته دلم قنج میرفت به خاطر قربون صدقه هاش.... اینقدر حرف زد تا بالاخره اومدم پایین... نمیدونم یهو چی شد... اما وقتی به خودم اومدم دیدم بین حصار دست های قدرتمندش اسیر شدم... شاید خودش هیچ وقت نفهمیده باشه اما اون لحظه بهترین حس دنیا رو بهم منتقل کرد.... ضربان نامنظم قلبش.... نگرانی توی چشماش همه و همه باعث شد تو نگاه اول قلبم رو بهش بدم... فکر میکردم بعد از اون شب بیخیال میشه اما نشد! روز بعدش مقابل چشمای متعجب بچه ها دستم رو گرفت و از کلاس خارج شدیم....
نامجون « حالت خوبه؟
هه ری « آ... بله بله شما چرا اومدین اینجا ؟
نامجون « خوبه... اخه دیشب...
هه ری « میشه اون موضوع رو فراموش کنید؟ و... ممنونم شما زندگی منو نجات دادین
نامجون « لطفا قول بده دیگه این کار رو نکنی
هه ری « خ.. خیلی ممنون... خب با من کاری ندارید؟
نامجون « نه ولی بهتره بعد از مدرسه یه سر به مادرت بزنی
هه ری « چی؟ چرا؟؟؟؟حالش بد شده؟؟؟؟
نامجون « نه بردنش برای عملش
هه ری « اما چطور؟ من که اون پول رو....
نامجون « یکی از دوستات پرداختش کرده
هه ری « خب اون روز رفتم بیمارستان و فهمیدم نامجون خودشو دوست پسرم معرفی کرده بوده و خرج عمل مادرم رو داده بوده... مامانم هم خدا خواسته از همون موقع دامادم صداش میکرد .... روز بعدش برای اینکه تابلو نشه همراهم اومد تا دل مامانم شاد بشه .. مثلا نقشه بهم نخوره
جیمین « *در حال گسستن
هه ری « زهر مار... وای وای یعنی مامانم فقط کم مونده بود رنگ لباس هامم بهش بگه.... خیلی بد بود -_-
جیمین « حیف شد... خیلی دوست داشتم ببینمشون
هه ری « نه نیستم
جیمین « خوبه پس ادامه....
هه ری « ریز خندیدم و گفتم « خب بله مادر خانمی اون پسر رو برده بود توی اتاق و اونم بعد از اون همه اسرار یخش باز شده بوده و کتاب رو پیدا کرده... وقتی میخواسته از اتاق خارج بشه چشمش به اون نامه میفته و میخونش... بعدش هم که میفهمه میخوام خودکشی کنم خودش رو میرسونه مدرسه
جیمین « اوه... جذاب شد خب بعدش....
هه ری « چشمام رو بستم تا خودم رو پرت کنم پایین اما با شنیدن صدایی پشت سرم ترسیده چشمام رو باز کردم و به عقب برگشتم! خودش بود... کیم نامجون! پسر پرطرفدار دبیرستان... نفس نفس میزد و دستش رو بالا اورد....
نامجون « صبر کن *نفس نفس...
هه ری « ک.. کیم نامجون؟؟؟
جیمین « میدونی دوست دارم خفت کنم؟
هه ری « چرا؟
جیمین « میشه هی این داستان کوفتی رو قطع نکنی!
هه ری « میدونی... وقتی حرص میخوری جذاب تر میشی
جیمین « میدونی اگه ادامه ندی اینقدر قلقلکت میدم تا بمیری؟
هه ری « *خنده... خب کلی دلیل فلسفی و منطقی اورد تا منو منصرف کنه! از بدبختی های خودش گفت... کلی قربون صدقه ام رفت... حقیقتا اون موقع هم عصبانی بودم هم ته دلم قنج میرفت به خاطر قربون صدقه هاش.... اینقدر حرف زد تا بالاخره اومدم پایین... نمیدونم یهو چی شد... اما وقتی به خودم اومدم دیدم بین حصار دست های قدرتمندش اسیر شدم... شاید خودش هیچ وقت نفهمیده باشه اما اون لحظه بهترین حس دنیا رو بهم منتقل کرد.... ضربان نامنظم قلبش.... نگرانی توی چشماش همه و همه باعث شد تو نگاه اول قلبم رو بهش بدم... فکر میکردم بعد از اون شب بیخیال میشه اما نشد! روز بعدش مقابل چشمای متعجب بچه ها دستم رو گرفت و از کلاس خارج شدیم....
نامجون « حالت خوبه؟
هه ری « آ... بله بله شما چرا اومدین اینجا ؟
نامجون « خوبه... اخه دیشب...
هه ری « میشه اون موضوع رو فراموش کنید؟ و... ممنونم شما زندگی منو نجات دادین
نامجون « لطفا قول بده دیگه این کار رو نکنی
هه ری « خ.. خیلی ممنون... خب با من کاری ندارید؟
نامجون « نه ولی بهتره بعد از مدرسه یه سر به مادرت بزنی
هه ری « چی؟ چرا؟؟؟؟حالش بد شده؟؟؟؟
نامجون « نه بردنش برای عملش
هه ری « اما چطور؟ من که اون پول رو....
نامجون « یکی از دوستات پرداختش کرده
هه ری « خب اون روز رفتم بیمارستان و فهمیدم نامجون خودشو دوست پسرم معرفی کرده بوده و خرج عمل مادرم رو داده بوده... مامانم هم خدا خواسته از همون موقع دامادم صداش میکرد .... روز بعدش برای اینکه تابلو نشه همراهم اومد تا دل مامانم شاد بشه .. مثلا نقشه بهم نخوره
جیمین « *در حال گسستن
هه ری « زهر مار... وای وای یعنی مامانم فقط کم مونده بود رنگ لباس هامم بهش بگه.... خیلی بد بود -_-
جیمین « حیف شد... خیلی دوست داشتم ببینمشون
۱۸۲.۰k
۰۳ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.