فیک درخواستی پارت دوم
تو خواهرشی هوممم
بورا:تو.....تو....کی ...هستی؟
من؟من کیم..هه اینو بعدن میفهمی
ترس به تمام وجودت خطور کرده بود نمیدونستی باید چیکار کنی کل بدت درد میکرد از دهن دماغت خون میومد
کلی آدم دور برت بودن یکیشون میخواست به دستور رئیس بهت حمله ور شه که یهووو
همه جا تاریک شد انگار...انگار برقا قطع شده بودن یه صدایی شنیدی که میگفتم:برو چک کن ببین چی شده
بازم یه صدایی شنیدی صدای شلیک بود انگار توی اون تاریکی یه جنگ به وجود اومده بود،صداها بد جوری داشتن آزارت میدادن،که یهو یکی دستاتو باز کرد بلند شدی تعجب زده بودی ولی الان وقت تعجب نبود باید فرار میکردی میرفتی پیش برادرت برادری که دیوانه وار دوسش داشتی چون از وقتی پدر و مادرت توی بچگیت مرده بودن اون بزرگت کرده بود...اون..اون همه چیزت بود،میخواستی بری ولی یه نفر از پشت تورو گرفتو یه چاقو زیر گلوت گذاشت با روشن شدن برقا صدای شلیک ها هم متوقف شد،همه به طرف شما برگشتن
الان فقط کلی جنازه روی زمین بود یه نفر که به نظر میومد برای نجات تو اومده با افرادش بین جنازه ها بود،اره اون برادرت بود،اون رئیس بزرگترین و خطرناکترن،ترسناک ترین و ووحشتناک ترین باند مافیای کره ی جنوبی بود
سان:اگه یه تار مو فقط یه تار مو از سر خواهرم کم شه،بلایی به سرت میارم که مرغای آسمون به حالت بزارن
پس ولش کن
=اگه این کارو نکنم چی؟
سان:بامن بازی نکن،گفتم ولش کن(باداد)
=پس نقطه ضعفتو پیدا کردم،
وبعد چاقورو از پش به شکمت وارد کرد،بادرد وحشتناکی روی زمین افتادی،سان بایه گلوله اون مرد رو زمین کرد و به سمتت اومد
سان:حالت خوبه (با بغض)
اینو گفت و براید استایل بغلت کرد و از اون مکان خارج شدید،ولی تو دیگه هیچی رو احساس نمیکردی چون بیهدش شده بودی
چندساعت بعد:
بادرد وحشتناکی از خواب بیدار شدی توی بیمارستان بودی و بهت سرم زده بودن یه نفر کنارت بود،به زور خودتو به حالت نشسته درآوردی،اون سان بود که سرشو روی دستت قرار داده بود و خوابش برده بود و وقتی دست بخاطر نشستنت دستت از دستش جدا شد از خواب پرید
سان:بورا؟حالت خوبه؟ درد داری ؟
بورا:اره خوبم فقط یکم شکمم درد میکنه
اوپا میشه یه سوال بپرسم
سان:اره بپرس
بورا:اونا کی بودن و برای چی منو گرفته بودن؟
سان:اونا دشمنای منن،یجورایی رقیب،برای اینکه منو از پا دربیارن گرفته بودنت
بورا:اهاا،اوپا ممنون که نجاتم دادی
سان یه لبخند شیرین بهت زد و تو رو توی بغلش گرفتم توهم بیشتر خودتو توی بغلش جامیکردی تا از گرمای وجودش لذت ببری
پایان
بورا:تو.....تو....کی ...هستی؟
من؟من کیم..هه اینو بعدن میفهمی
ترس به تمام وجودت خطور کرده بود نمیدونستی باید چیکار کنی کل بدت درد میکرد از دهن دماغت خون میومد
کلی آدم دور برت بودن یکیشون میخواست به دستور رئیس بهت حمله ور شه که یهووو
همه جا تاریک شد انگار...انگار برقا قطع شده بودن یه صدایی شنیدی که میگفتم:برو چک کن ببین چی شده
بازم یه صدایی شنیدی صدای شلیک بود انگار توی اون تاریکی یه جنگ به وجود اومده بود،صداها بد جوری داشتن آزارت میدادن،که یهو یکی دستاتو باز کرد بلند شدی تعجب زده بودی ولی الان وقت تعجب نبود باید فرار میکردی میرفتی پیش برادرت برادری که دیوانه وار دوسش داشتی چون از وقتی پدر و مادرت توی بچگیت مرده بودن اون بزرگت کرده بود...اون..اون همه چیزت بود،میخواستی بری ولی یه نفر از پشت تورو گرفتو یه چاقو زیر گلوت گذاشت با روشن شدن برقا صدای شلیک ها هم متوقف شد،همه به طرف شما برگشتن
الان فقط کلی جنازه روی زمین بود یه نفر که به نظر میومد برای نجات تو اومده با افرادش بین جنازه ها بود،اره اون برادرت بود،اون رئیس بزرگترین و خطرناکترن،ترسناک ترین و ووحشتناک ترین باند مافیای کره ی جنوبی بود
سان:اگه یه تار مو فقط یه تار مو از سر خواهرم کم شه،بلایی به سرت میارم که مرغای آسمون به حالت بزارن
پس ولش کن
=اگه این کارو نکنم چی؟
سان:بامن بازی نکن،گفتم ولش کن(باداد)
=پس نقطه ضعفتو پیدا کردم،
وبعد چاقورو از پش به شکمت وارد کرد،بادرد وحشتناکی روی زمین افتادی،سان بایه گلوله اون مرد رو زمین کرد و به سمتت اومد
سان:حالت خوبه (با بغض)
اینو گفت و براید استایل بغلت کرد و از اون مکان خارج شدید،ولی تو دیگه هیچی رو احساس نمیکردی چون بیهدش شده بودی
چندساعت بعد:
بادرد وحشتناکی از خواب بیدار شدی توی بیمارستان بودی و بهت سرم زده بودن یه نفر کنارت بود،به زور خودتو به حالت نشسته درآوردی،اون سان بود که سرشو روی دستت قرار داده بود و خوابش برده بود و وقتی دست بخاطر نشستنت دستت از دستش جدا شد از خواب پرید
سان:بورا؟حالت خوبه؟ درد داری ؟
بورا:اره خوبم فقط یکم شکمم درد میکنه
اوپا میشه یه سوال بپرسم
سان:اره بپرس
بورا:اونا کی بودن و برای چی منو گرفته بودن؟
سان:اونا دشمنای منن،یجورایی رقیب،برای اینکه منو از پا دربیارن گرفته بودنت
بورا:اهاا،اوپا ممنون که نجاتم دادی
سان یه لبخند شیرین بهت زد و تو رو توی بغلش گرفتم توهم بیشتر خودتو توی بغلش جامیکردی تا از گرمای وجودش لذت ببری
پایان
۳.۶k
۱۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.