ادامه تر اون داستانه💙💞
فکر کنم باید براش اسم انتخواب کنم... حالا بعدا 💀💔
.
.
.
.
همان طور که چاقوی توی دستش را دیوانه وار تکان می داد به سمتم حمله ور شد. من جاخالی دادم و اون توی دیوار خورد. چند لحظه بدون حرکت و بعد... سرش به طرز عجیبی چرخید و منفجر شد. از ترس به خودم پیچیده بودم. نمی دانستم چی کار کنم. خون روی صورتم پاشیده بود و بدن بی جان اون مرد روی زمین افتاده بود. به سرعت خودم رو به داخل خونه رسوندم و خون رو از روی صورتم پاک کردم.
زمزمه کردم: «نه نه نه...این واقعی نیست.... »
چند بار این رو تکرار کردم تا صدایی گفت:«چرا، واقعیه. »
همون صدا بود.
همون صدایی که وقتی به جمعه برگشتم شنیده بودم.
سرم رو چرخوندم... ولی کسی اون جا نبود.
صدا ادامه داد:«مگه خودت نمی خواستی که به جمعه برگردی؟ این هم بهاشه. حالا برو بیرون. »
پرسیدم : « کجا برم... من فقط همینجا رو دارم... »
تشر زد:«هر جا! یه جای دیگه... »
بی صدا در رو باز کردم و به داخل اسانسور رفتم... فقط یک مشکل بود.
جنازه اون مرد... دیگه اینجا نبود.
.
.
.
(◎0◎)꒳ᵒ꒳ᵎᵎᵎ
خوشتون اومد؟ ادامش بدم؟ اسپویل کنم داستان مرده رو؟؟ 😅💅
.
.
.
.
همان طور که چاقوی توی دستش را دیوانه وار تکان می داد به سمتم حمله ور شد. من جاخالی دادم و اون توی دیوار خورد. چند لحظه بدون حرکت و بعد... سرش به طرز عجیبی چرخید و منفجر شد. از ترس به خودم پیچیده بودم. نمی دانستم چی کار کنم. خون روی صورتم پاشیده بود و بدن بی جان اون مرد روی زمین افتاده بود. به سرعت خودم رو به داخل خونه رسوندم و خون رو از روی صورتم پاک کردم.
زمزمه کردم: «نه نه نه...این واقعی نیست.... »
چند بار این رو تکرار کردم تا صدایی گفت:«چرا، واقعیه. »
همون صدا بود.
همون صدایی که وقتی به جمعه برگشتم شنیده بودم.
سرم رو چرخوندم... ولی کسی اون جا نبود.
صدا ادامه داد:«مگه خودت نمی خواستی که به جمعه برگردی؟ این هم بهاشه. حالا برو بیرون. »
پرسیدم : « کجا برم... من فقط همینجا رو دارم... »
تشر زد:«هر جا! یه جای دیگه... »
بی صدا در رو باز کردم و به داخل اسانسور رفتم... فقط یک مشکل بود.
جنازه اون مرد... دیگه اینجا نبود.
.
.
.
(◎0◎)꒳ᵒ꒳ᵎᵎᵎ
خوشتون اومد؟ ادامش بدم؟ اسپویل کنم داستان مرده رو؟؟ 😅💅
۴.۴k
۰۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.