فن فیک پلی بوی " پارت ۷ "
یک روز ، از روز ازدواج گذشته بود .
روزی که از نظر جیمین و سویون روز فوقالعاده بَدی بود .
باهم وارد خونه شدن و جهسوک هم پشت سرشون وارد خونه شد
جهسوک : خونه تون رو دوست دارید ؟
جیمین : بابا .. گفتم که میخوام تکی زندگی کنم.
سویون : بله ممنون .
جهسوک به سمت جیمین رفت و دستش رو روی شونه ی جیمین گذاشت
جهسوک : پسرم نمیدونستی بعد از ازدواج .. باید با همسرت زندگی کنی ؟
جیمین : چییی ؟ با اون ؟ اهه .. اون دختره ی نکبت که ..
بقیه حرفش رو با دیدن اخم های سویون ادامه نداد .
پدرش هم اخم کرده بود
جهسوک : جیمین .. تو با سویون زندگی میکنی و تا چندوقت بعد دلم میخواد نوه ی خودم رو ببینم .
جیمین و سویون هردو باهم گفتن : چی؟؟؟!
جهسوک : میخوام نوه ام رو ببینم . دوباره تکرار کنم ؟
جیمین : بابا .. تو کلی نوه داری که اون هارو نمیشناسی . در ضمن این ازدواج فقط برای 5 ماهه و بعد از گذشتن این پنج ماه خودم سویون رو از زندگیم میندازم بیرون فهمیدی ؟
منظورش همون دخترهایی بود که توی کلاب باهاشون عشق و حال میکرد و مطمئن بود حداقل یکی از اونها رو حامله کرده .
بعد از تحویل دادن پوزخند به پدرش و سویون ، به سمت اتاق رفت .
در اتاق رو باز کرد و به تخت دونفره ی قرمز خیره شد ... این یعنی ... نه .. حتی فکرش هم دیوونه کننده اس .
جیمین : باید بزارم اون دختر کنارم بخوابه ؟
دستهاش رو با عصبانیت بین موهای طلایی رنگش برد و دستهاش رو لا به لای موهاش قفل کرد .
جیمین : دارم دیونه میشم .. لعنتییی این دیگه چه زندگی ایه ؟ من فقط میخواستم برم فرانسه و با هیونگام زندگی کنم نه با یه هرزه . حالا ازم نوه هم میخوان؟ چرا.. چرا دارم با خودم حرف میزنم؟!
در شیشه ای حموم رو باز کرد و سعی کرد با دوش گرفتن ، تمام این اتفاق هایی که توی چند هفته ی اخیر افتاده رو فراموش کنه
بعد از نیم ساعت ، با پوشیدن یه باکسر مشکی و تنگ و بستن حوله دور پایین تنه اش ، از حمام خارج شد .
با تعجب به چهره ی سویون که روی تخت خوابیده بود نگاه کرد .
آروم به سمتش رفت و بالا سر سویون ایستاد .
قطرات آب که از موهاش میچکید روی صورت سویون ریخت و باعث شد از خواب بیدار شه .
سویون با گیجی چشمهاش رو باز کرد
سویون : ب..بله؟
جیمین : اینجا اتاق منه .
سویون : پدرت .. گفت که اینجا اتاق هردومونه.
جیمین : این خونه سه تا اتاق داره باید از اینجا بری زودباش .
سویون : نمیخوام ..
جیمین با عصبانیت لب پایینش رو بین دندون هاش گرفت .
سعی کرد آروم باشه .
جیمین : لطفا برو بیرون .. عزیزم .
سویون برای یک دقیقه داغ شدن گونه هاش رو حس کرد . شنیدن کلمه عزیزم از جیمین خیلی هم بد نبود .
اما با پررویی تمام گفت : این اتاق منه و اگر مشکلی داری ، میتونی شب روی کاناپه بخوابی .
و با پوزخند به جیمین زل زد .
جیمین مچ دست سویون رو با عصبانیت گرفت و تلاش کرد که از اتاق بندازتش بیرون
سویون : چیکار میکنی ؟ بهم دست نزن پسره ی کثیف.. اههه ...
سویون دست آزادش رو به تاج تخت گرفته بود و با تمام وجود مقاومت میکرد .
با افتادن حوله ی جیمین از دور بدنش ، هردو دست از لجبازی برداشتن و با تعجب به هم خیره شدن .
چند ثانیه گذشت و سویون هنوز هم نگاهش به پایین تنه ی جیمین بود.
جیمین با عصبانیت حوله رو برداشت و از اتاق خارج شد .
---
بعد از 4 ساعت بالاخره شب شده بود
سویون : پارک ، بیا شام .
سویون براش سخت بود اسم جیمین رو صدا بزنه پس پارک صداش میزد .
جیمین از اتاق مطالعه خارج شد و به سمت میز رفت .
دور میز نشست و سویون رو دید که با دو ظرف غذا به سمتش میاومد
ظرف رو جلوی جیمین گذاشت و خودش هم پشت میز نشست
جیمین : پدرم کجاست ؟
سویون : گفتش که .. روز اول باهم بودنمون .. باید .. تنها باشیم .
جیمین : هه .. روز اول باهم بودنمون ؟
ظرف غذایی که سویون رو به روش گذاشته بود رو برداشت و وارد آشپزخونه شد . غذارو توی سطل آشغال خالی کرد و با برداشتن موچی و یک تکه کیک از یخچال ، دوباره پشت میز نشست
سویون : میدونم ازم متنفری اما باید بهم احترام بزاری چون منم آدمم .. دور ریختن اون غذا یعنی اینکه زحمات من هیچ ارزشی ندارن
جیمین : واقعا فکر میکنی آدمی ؟ چقدر خنده دار .. بعدشم .. زحماتت واقعا هیچ ارزشی ندارن ، پس بهتره دیگه زحمت نکشی .
سویون چاپ استیک هارو روی میز پرتاب کرد که جیمین هینی کشید و ترسید .
به چشمهای اشکی سویون خیره شد .
سویون : من قرار بود یه زندگی خوب با همسرم داشته باشم . حالا که چنین زندگی ای برام ساختی حداقل یکم مهربون تر باش .
با آستین لباسش اشکهاش رو پاک کرد و به سمت در خروجی رفت .
جیمین : کجا میری ؟
سویون : میرم پیش پدرم
جیمین : تا بوسان خیلی راهه .. میخوای بری به پدرت بگی تو روز اول زندگی مشترکت با مردی که باهاش رابطه داشتی دچار مشکل شدی ؟
روزی که از نظر جیمین و سویون روز فوقالعاده بَدی بود .
باهم وارد خونه شدن و جهسوک هم پشت سرشون وارد خونه شد
جهسوک : خونه تون رو دوست دارید ؟
جیمین : بابا .. گفتم که میخوام تکی زندگی کنم.
سویون : بله ممنون .
جهسوک به سمت جیمین رفت و دستش رو روی شونه ی جیمین گذاشت
جهسوک : پسرم نمیدونستی بعد از ازدواج .. باید با همسرت زندگی کنی ؟
جیمین : چییی ؟ با اون ؟ اهه .. اون دختره ی نکبت که ..
بقیه حرفش رو با دیدن اخم های سویون ادامه نداد .
پدرش هم اخم کرده بود
جهسوک : جیمین .. تو با سویون زندگی میکنی و تا چندوقت بعد دلم میخواد نوه ی خودم رو ببینم .
جیمین و سویون هردو باهم گفتن : چی؟؟؟!
جهسوک : میخوام نوه ام رو ببینم . دوباره تکرار کنم ؟
جیمین : بابا .. تو کلی نوه داری که اون هارو نمیشناسی . در ضمن این ازدواج فقط برای 5 ماهه و بعد از گذشتن این پنج ماه خودم سویون رو از زندگیم میندازم بیرون فهمیدی ؟
منظورش همون دخترهایی بود که توی کلاب باهاشون عشق و حال میکرد و مطمئن بود حداقل یکی از اونها رو حامله کرده .
بعد از تحویل دادن پوزخند به پدرش و سویون ، به سمت اتاق رفت .
در اتاق رو باز کرد و به تخت دونفره ی قرمز خیره شد ... این یعنی ... نه .. حتی فکرش هم دیوونه کننده اس .
جیمین : باید بزارم اون دختر کنارم بخوابه ؟
دستهاش رو با عصبانیت بین موهای طلایی رنگش برد و دستهاش رو لا به لای موهاش قفل کرد .
جیمین : دارم دیونه میشم .. لعنتییی این دیگه چه زندگی ایه ؟ من فقط میخواستم برم فرانسه و با هیونگام زندگی کنم نه با یه هرزه . حالا ازم نوه هم میخوان؟ چرا.. چرا دارم با خودم حرف میزنم؟!
در شیشه ای حموم رو باز کرد و سعی کرد با دوش گرفتن ، تمام این اتفاق هایی که توی چند هفته ی اخیر افتاده رو فراموش کنه
بعد از نیم ساعت ، با پوشیدن یه باکسر مشکی و تنگ و بستن حوله دور پایین تنه اش ، از حمام خارج شد .
با تعجب به چهره ی سویون که روی تخت خوابیده بود نگاه کرد .
آروم به سمتش رفت و بالا سر سویون ایستاد .
قطرات آب که از موهاش میچکید روی صورت سویون ریخت و باعث شد از خواب بیدار شه .
سویون با گیجی چشمهاش رو باز کرد
سویون : ب..بله؟
جیمین : اینجا اتاق منه .
سویون : پدرت .. گفت که اینجا اتاق هردومونه.
جیمین : این خونه سه تا اتاق داره باید از اینجا بری زودباش .
سویون : نمیخوام ..
جیمین با عصبانیت لب پایینش رو بین دندون هاش گرفت .
سعی کرد آروم باشه .
جیمین : لطفا برو بیرون .. عزیزم .
سویون برای یک دقیقه داغ شدن گونه هاش رو حس کرد . شنیدن کلمه عزیزم از جیمین خیلی هم بد نبود .
اما با پررویی تمام گفت : این اتاق منه و اگر مشکلی داری ، میتونی شب روی کاناپه بخوابی .
و با پوزخند به جیمین زل زد .
جیمین مچ دست سویون رو با عصبانیت گرفت و تلاش کرد که از اتاق بندازتش بیرون
سویون : چیکار میکنی ؟ بهم دست نزن پسره ی کثیف.. اههه ...
سویون دست آزادش رو به تاج تخت گرفته بود و با تمام وجود مقاومت میکرد .
با افتادن حوله ی جیمین از دور بدنش ، هردو دست از لجبازی برداشتن و با تعجب به هم خیره شدن .
چند ثانیه گذشت و سویون هنوز هم نگاهش به پایین تنه ی جیمین بود.
جیمین با عصبانیت حوله رو برداشت و از اتاق خارج شد .
---
بعد از 4 ساعت بالاخره شب شده بود
سویون : پارک ، بیا شام .
سویون براش سخت بود اسم جیمین رو صدا بزنه پس پارک صداش میزد .
جیمین از اتاق مطالعه خارج شد و به سمت میز رفت .
دور میز نشست و سویون رو دید که با دو ظرف غذا به سمتش میاومد
ظرف رو جلوی جیمین گذاشت و خودش هم پشت میز نشست
جیمین : پدرم کجاست ؟
سویون : گفتش که .. روز اول باهم بودنمون .. باید .. تنها باشیم .
جیمین : هه .. روز اول باهم بودنمون ؟
ظرف غذایی که سویون رو به روش گذاشته بود رو برداشت و وارد آشپزخونه شد . غذارو توی سطل آشغال خالی کرد و با برداشتن موچی و یک تکه کیک از یخچال ، دوباره پشت میز نشست
سویون : میدونم ازم متنفری اما باید بهم احترام بزاری چون منم آدمم .. دور ریختن اون غذا یعنی اینکه زحمات من هیچ ارزشی ندارن
جیمین : واقعا فکر میکنی آدمی ؟ چقدر خنده دار .. بعدشم .. زحماتت واقعا هیچ ارزشی ندارن ، پس بهتره دیگه زحمت نکشی .
سویون چاپ استیک هارو روی میز پرتاب کرد که جیمین هینی کشید و ترسید .
به چشمهای اشکی سویون خیره شد .
سویون : من قرار بود یه زندگی خوب با همسرم داشته باشم . حالا که چنین زندگی ای برام ساختی حداقل یکم مهربون تر باش .
با آستین لباسش اشکهاش رو پاک کرد و به سمت در خروجی رفت .
جیمین : کجا میری ؟
سویون : میرم پیش پدرم
جیمین : تا بوسان خیلی راهه .. میخوای بری به پدرت بگی تو روز اول زندگی مشترکت با مردی که باهاش رابطه داشتی دچار مشکل شدی ؟
۶۸.۰k
۱۴ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.