فیک کوک (پرستار بچه) پارت 3
که یدفعه.... سرم گیج رفت و نزدیک بود بیفتم که منو گرفت
بعد پرسید چی شده؟ گفتم شما مدیر اینجا هستید؟ اره چیکار داری ؟ گفتم اومدم ثبت نام کنم برای کار گفت شرکت پر شده جا برای استخدام نداریم
لیا : لطفا یه نگاهی بکنید شاید کار باشه
کوک : گفتم که کار نیست گوش کن
لیا : لطفااااا🥺
کوک : گفتم نیست یعنی نیست (با داد)
گفتم باشه پس اینم شمارم اگه کار پیدا کردی بهم خبر بده لطفا
خیلی ترسیده بودم قبل از اینکه چیزی بگه بدو بدو از شرکت زدم بیرون حالم خیلی بد بود اگه کار پیدا نمیکردم نمیتونستم خرج دارو های مادر مریضم رو بدم حالا باید چکار کنم🥺🥺
انقدری که حالم بد بود میخواستم با یکی درد و دل کنم
مامانم که خودش مریضه بابا هم که باهام قهره خواهرم سر کاره حس کردم به ادم تنها و بی کسم نشستم یه گوشه و گریه کردم دیگه نمیتونستم خودمو نگه دارم و با تموم وجود گریه میکردم و اطراف اصلا برام مهم نبود .... یه صدای میاد رومو برگردوندم دیدم تلفنم زنگ میخوره وااااای باورم نمیشه یوئیه اشکامو پاک کردم و جواب دادم
لیا : الو؟
یوئی : سلام لیا حالت خوبه
لیا : باورم نمیشه خودتی خیلی دلم برات تنگ شده بود
یوئی: یه خبر خوش دارم برات عشقم
لیا : چی شده بگو
یوئی: لیا برگشتم کره
لیا : واقعاااا خیلی خوشحالم براتتتت راستی چی شد برگشتی
یوئی: خب راستش منو هوپی بچه دار شدیم 🥲
لیا : واااای جیغغغ دختره یا پسرر
یوئی: هنوز مشخص نشده
لیا : میگم الان یکم حالم بده
یوئی: چرا چی شده
لیا : مامانم رو که میدونی مریضه
یوئی: خبب نکنه چیزیش شده
لیا : نه خداروشکر چیزیش نیست ولی دارو های گرونی نیاز داره
یوئی: خب؟
لیا : امروز اومدم شرکت خواهرم ثبت نام کنم جا نداشتن
یوئی: وای بمیرم نگران نباش خودم بهت پول میدم و برات کار پیدا میکنم وقتی کار کردی میتونی پس بدی
لیا: واقعا؟ مرسی ازت
یوئی: اوهوم خواهش میکنم
لیا : کجایی؟ میشه همو ببینیم؟ میخوام باهات درد و دل کنم 🥲🥺
یوئی: اره حتما پس ساعت پنج لوکیشین میفرستم
لیا : اوکیه
منتظر پارت بعدی باشید کیوتا
بعد پرسید چی شده؟ گفتم شما مدیر اینجا هستید؟ اره چیکار داری ؟ گفتم اومدم ثبت نام کنم برای کار گفت شرکت پر شده جا برای استخدام نداریم
لیا : لطفا یه نگاهی بکنید شاید کار باشه
کوک : گفتم که کار نیست گوش کن
لیا : لطفااااا🥺
کوک : گفتم نیست یعنی نیست (با داد)
گفتم باشه پس اینم شمارم اگه کار پیدا کردی بهم خبر بده لطفا
خیلی ترسیده بودم قبل از اینکه چیزی بگه بدو بدو از شرکت زدم بیرون حالم خیلی بد بود اگه کار پیدا نمیکردم نمیتونستم خرج دارو های مادر مریضم رو بدم حالا باید چکار کنم🥺🥺
انقدری که حالم بد بود میخواستم با یکی درد و دل کنم
مامانم که خودش مریضه بابا هم که باهام قهره خواهرم سر کاره حس کردم به ادم تنها و بی کسم نشستم یه گوشه و گریه کردم دیگه نمیتونستم خودمو نگه دارم و با تموم وجود گریه میکردم و اطراف اصلا برام مهم نبود .... یه صدای میاد رومو برگردوندم دیدم تلفنم زنگ میخوره وااااای باورم نمیشه یوئیه اشکامو پاک کردم و جواب دادم
لیا : الو؟
یوئی : سلام لیا حالت خوبه
لیا : باورم نمیشه خودتی خیلی دلم برات تنگ شده بود
یوئی: یه خبر خوش دارم برات عشقم
لیا : چی شده بگو
یوئی: لیا برگشتم کره
لیا : واقعاااا خیلی خوشحالم براتتتت راستی چی شد برگشتی
یوئی: خب راستش منو هوپی بچه دار شدیم 🥲
لیا : واااای جیغغغ دختره یا پسرر
یوئی: هنوز مشخص نشده
لیا : میگم الان یکم حالم بده
یوئی: چرا چی شده
لیا : مامانم رو که میدونی مریضه
یوئی: خبب نکنه چیزیش شده
لیا : نه خداروشکر چیزیش نیست ولی دارو های گرونی نیاز داره
یوئی: خب؟
لیا : امروز اومدم شرکت خواهرم ثبت نام کنم جا نداشتن
یوئی: وای بمیرم نگران نباش خودم بهت پول میدم و برات کار پیدا میکنم وقتی کار کردی میتونی پس بدی
لیا: واقعا؟ مرسی ازت
یوئی: اوهوم خواهش میکنم
لیا : کجایی؟ میشه همو ببینیم؟ میخوام باهات درد و دل کنم 🥲🥺
یوئی: اره حتما پس ساعت پنج لوکیشین میفرستم
لیا : اوکیه
منتظر پارت بعدی باشید کیوتا
۷۵.۷k
۰۲ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.