هیچ چیز
چشمانم را باز کردم و خودم را وسط هیچ چیز دیدم. مقابلم یک چشمه سفید بود که کنارشان گیاه های سفید روییده بود. آن طرف تر درختان و گیاهان سفیدی دیده میشد. سرم را بالا بردم تا حداقل خورشید را سوزان و رنگی ببینم اما خورشید هم بی رنگ و سفید بود. همه چیز یا بهتر است بگم هیچ چیز، سفید، بی رنگ و بی روح بودند. دقیقا همان چیزی که تصورش را میکردم؛ من به هیچ جا آمده بودم!
۴۹۳
۲۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.