فیک جنون
پارت ۲۰::::::::::
صدا ها از بین رفتن همه چی تار شد فقط جیمین رو میدیدم که حالا اون چشای درشت و زیباش بسته بودن
موهای صورتی رنگش روی زمین بخش شده بود و دیگه لبخند روی لب های پنبه ایش نبود
یقه لباس جیمین رو گرفتم و تکونش میدادم
+بیدار شو جیمین نههههههه
بعد با حرص چاقو رو از جیبم در اوردم و روی جک پریدم روی زمین پرتش کردم همون لحظه در باز شد افراد و یونگی و نامجون وارد شدن و صحنه غم ناکی رو دیدن
جیمین که به سرش تیر خورده بود و روی زمین بود و من به روی تن بی جون جک نشسته بودم و به جنازش چاقو میزدم
نامجون اومد از پشت بقلم کرد
قطره های خون روی صورتم بخش می شد ولی اجازه گریه به خودم نمیدادم
یونگی کمک نامجون اومد و منو از روی جک بلند کردن
+جیمینننننننن نههههههه
فقط فریاد میزدم نه گریه میکردم و نه به دور و اطرافم نگاه میکردم
فقط فرشته کوچیکم رو میدیم که درون پلاستیک میکشنش و میبرن
بعد نیم ساعت پایین ساختمون وایستاده بودم و بی تفاوت به جنازه جیمین نگاه میکردم که توی آمبولانس میزارنش تا به سرد خونه ببرن
مو هام پریشون بود و هوای سرد دماغم رو قرمز کرده بود نور چراغ آمبولانس روی صورتم میخورد ولی من فقط به جیممین نگاه میکردم که با حرکت ماشین آمبولانس ازم دور می شد
فرشته زیبا و رویایی من رو ازم گرفتن
حالا جیمین رو بردن
یونگی بغلم کرد ولی من بی تفاوت فقط به یک نقطه نگاه میکردم و اقدام به بغل کردنش نمی کردم
احساس تو خالی بودن میکردم
احساس میکردم درونم فقط بغضه و بقیش پوچه
بعد یونگی از بغلم اومد بیرون
-متاسفم
ولی هیچ جوابی ندادم هنوز توی شک بودم نمیتونستم دهن باز کنم نمی خواستم که دهن باز کنم
یونگی سوار ماشین شد و نامجون میخواست منو سوار کنه که بالاخره شروع به حرف زدن کردم
+من یکم اینجا میمونم
:آخه
+گفتم میمونم میخوام تنها باشم
:باشه
بعد سوار ماشین شدن و رفتن
خودمو بقل کردم و رفتم یک کوچه خلوت پیدا کردم
روی زمین آسفالت نشستم و هرچی درونم بود رو با فریادِ از ته دلم بیرون ریختم
داد میزدم ولی گریه نمیکردم به خودم قول داده بودم که هیچ وقت گریه نکنم
نمیتونستم دوری جیمین رو تحمل کنم مخصوصا حالا که انقدر ناراحتش کرده بودم و فرصت جبران هم نداشتم
حالا که به جای من تیر خورده بود و من اینجا زنده بودم
جیمین تنها حامی من تو کل زندگیم بوده
من به تحمل دوری همه عادت کردم
نامجون
یونگی
ولی از وقتی یادم میاد جیمین بود که کنارم باشه و با تحسین ها و تمجید هاش و من رو بالا دونستش هاش بهم امید زندگی میداد
اون فرشته ای بود که نقص های من رو کامل میکرد و می پشوند و انگار از آسمون اومده بود تا بهم یاد بده کم نیارم
حالا باید چیکار میکنم
حالا که دیگه اون فرشته نبود کی حامی من میشد
همیشه فکر میکردم آدم قوی و متکی به خودمم ولی همیشه نیاز داشتم که پشتم رو به جیمین گرم کنم همیشه میگفتم کسی نباشه اون هست
حالا که دیگه نیست چی؟
دیگه هیچ برنامه ای برای آینده ندارم و این برای ادمی مثل من وحشتناکه
حالا دیگه خودم نبودم دیگه من هیچ کس نبودم بدون جیمین من هیچی نبودم
صدا ها از بین رفتن همه چی تار شد فقط جیمین رو میدیدم که حالا اون چشای درشت و زیباش بسته بودن
موهای صورتی رنگش روی زمین بخش شده بود و دیگه لبخند روی لب های پنبه ایش نبود
یقه لباس جیمین رو گرفتم و تکونش میدادم
+بیدار شو جیمین نههههههه
بعد با حرص چاقو رو از جیبم در اوردم و روی جک پریدم روی زمین پرتش کردم همون لحظه در باز شد افراد و یونگی و نامجون وارد شدن و صحنه غم ناکی رو دیدن
جیمین که به سرش تیر خورده بود و روی زمین بود و من به روی تن بی جون جک نشسته بودم و به جنازش چاقو میزدم
نامجون اومد از پشت بقلم کرد
قطره های خون روی صورتم بخش می شد ولی اجازه گریه به خودم نمیدادم
یونگی کمک نامجون اومد و منو از روی جک بلند کردن
+جیمینننننننن نههههههه
فقط فریاد میزدم نه گریه میکردم و نه به دور و اطرافم نگاه میکردم
فقط فرشته کوچیکم رو میدیم که درون پلاستیک میکشنش و میبرن
بعد نیم ساعت پایین ساختمون وایستاده بودم و بی تفاوت به جنازه جیمین نگاه میکردم که توی آمبولانس میزارنش تا به سرد خونه ببرن
مو هام پریشون بود و هوای سرد دماغم رو قرمز کرده بود نور چراغ آمبولانس روی صورتم میخورد ولی من فقط به جیممین نگاه میکردم که با حرکت ماشین آمبولانس ازم دور می شد
فرشته زیبا و رویایی من رو ازم گرفتن
حالا جیمین رو بردن
یونگی بغلم کرد ولی من بی تفاوت فقط به یک نقطه نگاه میکردم و اقدام به بغل کردنش نمی کردم
احساس تو خالی بودن میکردم
احساس میکردم درونم فقط بغضه و بقیش پوچه
بعد یونگی از بغلم اومد بیرون
-متاسفم
ولی هیچ جوابی ندادم هنوز توی شک بودم نمیتونستم دهن باز کنم نمی خواستم که دهن باز کنم
یونگی سوار ماشین شد و نامجون میخواست منو سوار کنه که بالاخره شروع به حرف زدن کردم
+من یکم اینجا میمونم
:آخه
+گفتم میمونم میخوام تنها باشم
:باشه
بعد سوار ماشین شدن و رفتن
خودمو بقل کردم و رفتم یک کوچه خلوت پیدا کردم
روی زمین آسفالت نشستم و هرچی درونم بود رو با فریادِ از ته دلم بیرون ریختم
داد میزدم ولی گریه نمیکردم به خودم قول داده بودم که هیچ وقت گریه نکنم
نمیتونستم دوری جیمین رو تحمل کنم مخصوصا حالا که انقدر ناراحتش کرده بودم و فرصت جبران هم نداشتم
حالا که به جای من تیر خورده بود و من اینجا زنده بودم
جیمین تنها حامی من تو کل زندگیم بوده
من به تحمل دوری همه عادت کردم
نامجون
یونگی
ولی از وقتی یادم میاد جیمین بود که کنارم باشه و با تحسین ها و تمجید هاش و من رو بالا دونستش هاش بهم امید زندگی میداد
اون فرشته ای بود که نقص های من رو کامل میکرد و می پشوند و انگار از آسمون اومده بود تا بهم یاد بده کم نیارم
حالا باید چیکار میکنم
حالا که دیگه اون فرشته نبود کی حامی من میشد
همیشه فکر میکردم آدم قوی و متکی به خودمم ولی همیشه نیاز داشتم که پشتم رو به جیمین گرم کنم همیشه میگفتم کسی نباشه اون هست
حالا که دیگه نیست چی؟
دیگه هیچ برنامه ای برای آینده ندارم و این برای ادمی مثل من وحشتناکه
حالا دیگه خودم نبودم دیگه من هیچ کس نبودم بدون جیمین من هیچی نبودم
۳۲.۸k
۱۶ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.