پارت`⁶`
لبخندی زدم و باهم چشم تو چشم شدیم یکم معذب شدم و نگاهم رو گرفتم
جیا دستم رو گرفت و دنبال خودش کشوند
ازش پرسیدم داره منو کجا میبره ولی اون فقط دنبال خودش کشوندم طبقه ی بالا دم یه اتای واستاد و گفت
جیا:"بفرماااا ... اینم اتاق جدید برای تو"
ا/ت:"برای من...؟"
جیا:"اوهوم بابام اینو داد به تو خودش دکراسیونش رو چینده ... به نظرم خیلییی عالیههه"
درو با پریدن و گرفتن دستگیره باز کرد چشمام فر خورد و عضلاتم منقبض شد
چیدمانش عالی بود تخت سفید با دیوارای طلایی و نور زرد با میز چوبی و گلدونا و بوی عطر عاشقش بودم
جیا:"حالت خوبه"
ا/ت:"این اتاق ... عالیهههه"
کوک:"میدونستم خوشت میاد "
با قدمای کوچیک از پله ها بالا میومد
سریع چشمامو جمع کردم و نگاهم رو دادم به اتاق
احساسش میکردم که دقیقا کنارم ایستاده
حس عجیبی داشتم مثل مور مور شدن دستام و ورجه ورجه کردن چیزی ته دلم
کنارم ایستاد جوری که میتونستم صدای نفس هاشو بشنوم
دلم حسابی قیروبیر رفت دستم رو رویه دلم بردم که حس کردم یه دست دیگه ام روش اومده
جونگکوک:"ام خوبی ... مشکلی برات پیش اومده..؟"
دستش رو پس زدم
ا/ت:"نه خوبم"
جیا از اون طرف رویه تخت داد زد و گفت
جیا:"شما دوتا عاشقین(لحن کش دار)"
جونگکوک:"چی میگی کی اینارو به تو یاد داده"
جیا:"معلم مهدم همه چیو بهم گفته"
جیا:"حتی چیزایی که برای سن من خیلی زود بود بفهمم"
ا/ت:"خدایا"
دستی به سرم کشیدم
باورم نمیشه اینو قبول کردم از حالا به بعد باید یکسره این حرفارو تحمل کنم شب و روز برام میشه عذاب
صبح و ظهر و شب همش قیافه ی ایناست که میبینم
ا/ت:"بهتره یکم استراحت کنی"
جیا:"بیا باهم استراحت کنیم"
دستم رو گرفت و برد رویه تخت
جیا:"دراز بکش"
>>>
شب بود و انقد خوابیده بودم چشمام پف کرده بود
جیا:"ببینم حالت خوبه ... انگار زیر چشمات ترکش گلوله خوردن"
ا/ت:"نه حالم خوبه بچه ... برو"
بعد از خوردن شام و جمع کردن میز بلند شدیم و برای خواب به اتاقامون رفتیم
جونگکوک:"نه نمیشه"
جیا:"اممممممممممم.... اگر نزاری برم اونجا بچه ی بدی میشم و مدرسه نمیرم"
جونگکوک:"چییییی!"
ا/ت:"مشکل چیه؟"
جونگکوک:"خب اون ...
این داستان ادامه دارد ....
جیا دستم رو گرفت و دنبال خودش کشوند
ازش پرسیدم داره منو کجا میبره ولی اون فقط دنبال خودش کشوندم طبقه ی بالا دم یه اتای واستاد و گفت
جیا:"بفرماااا ... اینم اتاق جدید برای تو"
ا/ت:"برای من...؟"
جیا:"اوهوم بابام اینو داد به تو خودش دکراسیونش رو چینده ... به نظرم خیلییی عالیههه"
درو با پریدن و گرفتن دستگیره باز کرد چشمام فر خورد و عضلاتم منقبض شد
چیدمانش عالی بود تخت سفید با دیوارای طلایی و نور زرد با میز چوبی و گلدونا و بوی عطر عاشقش بودم
جیا:"حالت خوبه"
ا/ت:"این اتاق ... عالیهههه"
کوک:"میدونستم خوشت میاد "
با قدمای کوچیک از پله ها بالا میومد
سریع چشمامو جمع کردم و نگاهم رو دادم به اتاق
احساسش میکردم که دقیقا کنارم ایستاده
حس عجیبی داشتم مثل مور مور شدن دستام و ورجه ورجه کردن چیزی ته دلم
کنارم ایستاد جوری که میتونستم صدای نفس هاشو بشنوم
دلم حسابی قیروبیر رفت دستم رو رویه دلم بردم که حس کردم یه دست دیگه ام روش اومده
جونگکوک:"ام خوبی ... مشکلی برات پیش اومده..؟"
دستش رو پس زدم
ا/ت:"نه خوبم"
جیا از اون طرف رویه تخت داد زد و گفت
جیا:"شما دوتا عاشقین(لحن کش دار)"
جونگکوک:"چی میگی کی اینارو به تو یاد داده"
جیا:"معلم مهدم همه چیو بهم گفته"
جیا:"حتی چیزایی که برای سن من خیلی زود بود بفهمم"
ا/ت:"خدایا"
دستی به سرم کشیدم
باورم نمیشه اینو قبول کردم از حالا به بعد باید یکسره این حرفارو تحمل کنم شب و روز برام میشه عذاب
صبح و ظهر و شب همش قیافه ی ایناست که میبینم
ا/ت:"بهتره یکم استراحت کنی"
جیا:"بیا باهم استراحت کنیم"
دستم رو گرفت و برد رویه تخت
جیا:"دراز بکش"
>>>
شب بود و انقد خوابیده بودم چشمام پف کرده بود
جیا:"ببینم حالت خوبه ... انگار زیر چشمات ترکش گلوله خوردن"
ا/ت:"نه حالم خوبه بچه ... برو"
بعد از خوردن شام و جمع کردن میز بلند شدیم و برای خواب به اتاقامون رفتیم
جونگکوک:"نه نمیشه"
جیا:"اممممممممممم.... اگر نزاری برم اونجا بچه ی بدی میشم و مدرسه نمیرم"
جونگکوک:"چییییی!"
ا/ت:"مشکل چیه؟"
جونگکوک:"خب اون ...
این داستان ادامه دارد ....
۲۲.۰k
۲۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.