«مون لایت/moon light» (پارت اول)
شب شده بود...کل روز رو اونهمه تلاش کردم اخرشم هیچی به هیچی...
درحالی که از خستگی تلو تلو میخوردم به خودم اومدم و دیدم تویه یه جنگل عمیق و تاریکم...جوری تنها بودم که صدای تپش قلبم و نفس هامو میشنیدم میشنیدم
میدونستم اگه برگردم قرار نیست چیز خوبی در انتظارم باشه و همین لرزش شدیدی به بدنم انداخت و باعث شد سرمای شب و ترس رو با استخونام حس کنم
تیکه کاغذ قدیمی که بخاطر پوسیدگی گوشه کناره هاش پاره شده بود رو توی دستم فشردم و روی یه تیکه سنگ بزرگ نشستم و پاهامو جمع کردم و صدای خودم توی مغزم اکو میشد...."چرا؟"
همین امروز قرار بود فروخته بشم..برای پول! برای چند میلیون ین!مسخرست ..چرا اصلا کسی باید بخواد منو بخره ؟!
"چه چشم های زیبایی.."
-خفه شو!
......
سرمو روی زانو هام گذاشتم و سعی میکردم یبارم که شده به این چرای همیشگی فکر نکنم و بتونم برای همیشه صدای مزخرف و گوش خراش ذهنمو خاموش کنم...تویه سکوت و تاریکی غرق شده بودم
بعد از چند دقیقه صدای ولیولن نواختن جیرجیرک ها به گوشم میرسید اما برام چیز عجیبی نبود پس فقط توی خودم جمع شدم و حتی سرمو بلند هم نکردم که متوجه صدای ویز ویز عجیبی شدم و انگار چیزای نورانی کوچکی بهم نزدیک میشدن
سرمو بلند کردم و دیدم چندتا کرم شب تاب کنارم پرواز میکنن و با نور خیره کنندشون خودنمایی میکنن
فقط با چشم های پر از خشم و نفرت به زمین نگاه میکردم و با خودم اون زنیکه رو توی ذهنم نفرین میکردم و با خودم زمزمه هایی میکردم که گه گاه سکوت عجیب و پرسروصدای شب رو میشکست
-چرا باید اینجا باشم؟کاش از همون اول پا به این دنیایه کثیف نمیذاشتم...!
درحالی که توی خودم بودم قدم های کوچیک و نرمی رو روی پوستم احساس کردم سرمو برگردوندم و دیدم یکی از اون نور های کوچیک امید در تاریکی شب روی دستمه اما..انگار متفاوت بود...یچیزی عجیب بود...رنگش جوری بود که انگار به یه رنگین کمون نورانی خورده بود و رنگین کمون اونو رنگ کرده بود!
خواستم بگیرمش اما مثل یه پر سبک با بال هایی به ظرافت یک تار مو از روی دستم پرواز کرد و شروع کرد به دور شدن انگار میخواست من هم همراهیش کنم تا باهم به عمق جنگل بریم
-هی صبر کن...نرو!
از روی سنگ سرد بلند شدم و با پاهاب سست دنبالش دویدم
زمین گلی بود و باعث شد چندبار لیز بخورم اما برام مهم نبود فقط میخواستم ببینم داره کجا میره از شاخه هایه بزرگو کوچیک درختا گذشتم تا اینکه به یه چشمه دور افتاده اما زلال و زیبا رسیدم.
"میوکی...زودباش!"
مکث کردم و به صدای خفیف و لطیفی که توی هوهوی باد گم شده بود گوش سپردم
"میوکی...عجله کن زودباش!"
-تو کی هستی؟!
دیگه هیچ صدایی نشنیدم...من بودم با هوهو و جیرجیرک هایی ک یک ثانیه هم دست از نواختن برنمیداشتن و سرمای شب و یه چشمه که اونقدر زیبا و زلال بود جوریکه احساس میکردم دنیای دیگه ای توش وجود داره که بتونه منو از این نفرین ابدی نجات بده...
رفتم جلو...انعکاس قرص درخشان ماه جوری توش افتاده بود ک انگار میتونستم بجز دستم با همه ی وجودم لمسش کنم!
نزدیک شدم...نزدیک تر...روی زمین گل الود کنار گل های کوچیک و بزرگ زانو زدم دستمو دراز کردم تا ماه رو لمس کنم هیچی نمیشنیدم انگار فقط یه صدای خفیف توی قلبم میگفت انجامش بده و مغزم میگفت بیا عقب که تا خواستم با وجودم زلالی و درخشندگی ماه رو لمس کنم ...
خب مملکت نظرتون؟
برایه ادامه =40 لایک
این فن فیک میوکیه که قراره از اول بنویسم و ادامش بدم:)
درحالی که از خستگی تلو تلو میخوردم به خودم اومدم و دیدم تویه یه جنگل عمیق و تاریکم...جوری تنها بودم که صدای تپش قلبم و نفس هامو میشنیدم میشنیدم
میدونستم اگه برگردم قرار نیست چیز خوبی در انتظارم باشه و همین لرزش شدیدی به بدنم انداخت و باعث شد سرمای شب و ترس رو با استخونام حس کنم
تیکه کاغذ قدیمی که بخاطر پوسیدگی گوشه کناره هاش پاره شده بود رو توی دستم فشردم و روی یه تیکه سنگ بزرگ نشستم و پاهامو جمع کردم و صدای خودم توی مغزم اکو میشد...."چرا؟"
همین امروز قرار بود فروخته بشم..برای پول! برای چند میلیون ین!مسخرست ..چرا اصلا کسی باید بخواد منو بخره ؟!
"چه چشم های زیبایی.."
-خفه شو!
......
سرمو روی زانو هام گذاشتم و سعی میکردم یبارم که شده به این چرای همیشگی فکر نکنم و بتونم برای همیشه صدای مزخرف و گوش خراش ذهنمو خاموش کنم...تویه سکوت و تاریکی غرق شده بودم
بعد از چند دقیقه صدای ولیولن نواختن جیرجیرک ها به گوشم میرسید اما برام چیز عجیبی نبود پس فقط توی خودم جمع شدم و حتی سرمو بلند هم نکردم که متوجه صدای ویز ویز عجیبی شدم و انگار چیزای نورانی کوچکی بهم نزدیک میشدن
سرمو بلند کردم و دیدم چندتا کرم شب تاب کنارم پرواز میکنن و با نور خیره کنندشون خودنمایی میکنن
فقط با چشم های پر از خشم و نفرت به زمین نگاه میکردم و با خودم اون زنیکه رو توی ذهنم نفرین میکردم و با خودم زمزمه هایی میکردم که گه گاه سکوت عجیب و پرسروصدای شب رو میشکست
-چرا باید اینجا باشم؟کاش از همون اول پا به این دنیایه کثیف نمیذاشتم...!
درحالی که توی خودم بودم قدم های کوچیک و نرمی رو روی پوستم احساس کردم سرمو برگردوندم و دیدم یکی از اون نور های کوچیک امید در تاریکی شب روی دستمه اما..انگار متفاوت بود...یچیزی عجیب بود...رنگش جوری بود که انگار به یه رنگین کمون نورانی خورده بود و رنگین کمون اونو رنگ کرده بود!
خواستم بگیرمش اما مثل یه پر سبک با بال هایی به ظرافت یک تار مو از روی دستم پرواز کرد و شروع کرد به دور شدن انگار میخواست من هم همراهیش کنم تا باهم به عمق جنگل بریم
-هی صبر کن...نرو!
از روی سنگ سرد بلند شدم و با پاهاب سست دنبالش دویدم
زمین گلی بود و باعث شد چندبار لیز بخورم اما برام مهم نبود فقط میخواستم ببینم داره کجا میره از شاخه هایه بزرگو کوچیک درختا گذشتم تا اینکه به یه چشمه دور افتاده اما زلال و زیبا رسیدم.
"میوکی...زودباش!"
مکث کردم و به صدای خفیف و لطیفی که توی هوهوی باد گم شده بود گوش سپردم
"میوکی...عجله کن زودباش!"
-تو کی هستی؟!
دیگه هیچ صدایی نشنیدم...من بودم با هوهو و جیرجیرک هایی ک یک ثانیه هم دست از نواختن برنمیداشتن و سرمای شب و یه چشمه که اونقدر زیبا و زلال بود جوریکه احساس میکردم دنیای دیگه ای توش وجود داره که بتونه منو از این نفرین ابدی نجات بده...
رفتم جلو...انعکاس قرص درخشان ماه جوری توش افتاده بود ک انگار میتونستم بجز دستم با همه ی وجودم لمسش کنم!
نزدیک شدم...نزدیک تر...روی زمین گل الود کنار گل های کوچیک و بزرگ زانو زدم دستمو دراز کردم تا ماه رو لمس کنم هیچی نمیشنیدم انگار فقط یه صدای خفیف توی قلبم میگفت انجامش بده و مغزم میگفت بیا عقب که تا خواستم با وجودم زلالی و درخشندگی ماه رو لمس کنم ...
خب مملکت نظرتون؟
برایه ادامه =40 لایک
این فن فیک میوکیه که قراره از اول بنویسم و ادامش بدم:)
۹.۰k
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.