پارت ۵
که در کلاس ناگهان کوروش وارد شد
کل بچه ای کلاس انگار روی کوروش یک حسی داشتن
و منی که توی دلم بهش میگفتم هر روز وحشی تر از دیروز
بچه های کلاسمون یک جوری بالا پایین میپریدن احساس میکردم دارن پیامبر رو میبینن
وقتی داشت از بغل میزم رد میشد یک نگاهی بهم کرد و رفت نشست
معلم ادبیات درس رو شروع کرد
بعد از یک ساعت زنگ خورد
همگی وقتی رفتن داخل حیاط من داخل کلاس موندم و گفتم من الان برم توی حیاط دوباره این ( کوروش ) ظاهر میشه..
همینجا بمونم بهتره
داشتم نقاشی مانکن میکشیدم
که صدای جیغ بچه ها به گوشم خورد
رفتم لب پنجره نشستم و دیدم وای دوباره یک پسر دیگ
نیکا از اونور جیغ میزد میگفت: این خواننده اس
قیافه کوروش رو میدیدم که چشم خوره ای ریزی میرفت
حتما خیلی بهش حسودی شده
وقتی قیافه گاو وحشی ( کوروش) رو دیدم
خنده ریزی کردم
و گفتم عه.. من چرا الان خندیدم ؟؟!
وای چم شده من
فک کنم کلاس بعدی نقاشی بود که مورد علاقه ی من بود
رفتم از داخل کمد بوم نقاشی و قلمو هامو ور دارم که
به همون خواننده برخوردم
بهش سلام کردم
..: سلام
نیکا یهو اومد بغلم و منو بهش معرفی کرد
نیکا: ایشون دوستم لیندا هستند
…: از آشناییتون خوشبختم منم ارتا هستم
من مونده بودم چی بگم..
که نیکا یه تنه بهم زد
و گفتم : منم خوشبختم
در ادامه جمله ام کمی مکس کردم و گفتم من رفتم سر کلاس
بوم نقاشی و قلمو رو برداشتم و به طرف کلاس رفتم
قیافه ارتا توی ذهنم مونده بود
هر چند به چیز دیگ فک میکردم ولی قیافه اش توی ذهنم بود
ارتا اومد سر کلاس دوباره بچه های شروع به جیغ زدن کردن
دوباره گفتم این پیامبر دومه
احساس میکردم یکی بهم خیره شده ولی اصلا به پشت نگا نمیکردم که بفهمم کیه
معلم نقاشی گفت هر چی دوس دارین بکشین
من توی این فکر بودم که چی بکشم
اها دختری رو میکشم که داره به دریا خیره میشه فک کنم قشنگ بشه
وقتی شروع کردم به نقاشی کشیدن
اکیپی از دخترایی که منو هول داده بودند اومدن
به من چشم خوره رفتن
من اصلا برام مهم نبود چون قرار بود امروز روز خوبی برام باشه
مایل به پارت ۶.؟
کل بچه ای کلاس انگار روی کوروش یک حسی داشتن
و منی که توی دلم بهش میگفتم هر روز وحشی تر از دیروز
بچه های کلاسمون یک جوری بالا پایین میپریدن احساس میکردم دارن پیامبر رو میبینن
وقتی داشت از بغل میزم رد میشد یک نگاهی بهم کرد و رفت نشست
معلم ادبیات درس رو شروع کرد
بعد از یک ساعت زنگ خورد
همگی وقتی رفتن داخل حیاط من داخل کلاس موندم و گفتم من الان برم توی حیاط دوباره این ( کوروش ) ظاهر میشه..
همینجا بمونم بهتره
داشتم نقاشی مانکن میکشیدم
که صدای جیغ بچه ها به گوشم خورد
رفتم لب پنجره نشستم و دیدم وای دوباره یک پسر دیگ
نیکا از اونور جیغ میزد میگفت: این خواننده اس
قیافه کوروش رو میدیدم که چشم خوره ای ریزی میرفت
حتما خیلی بهش حسودی شده
وقتی قیافه گاو وحشی ( کوروش) رو دیدم
خنده ریزی کردم
و گفتم عه.. من چرا الان خندیدم ؟؟!
وای چم شده من
فک کنم کلاس بعدی نقاشی بود که مورد علاقه ی من بود
رفتم از داخل کمد بوم نقاشی و قلمو هامو ور دارم که
به همون خواننده برخوردم
بهش سلام کردم
..: سلام
نیکا یهو اومد بغلم و منو بهش معرفی کرد
نیکا: ایشون دوستم لیندا هستند
…: از آشناییتون خوشبختم منم ارتا هستم
من مونده بودم چی بگم..
که نیکا یه تنه بهم زد
و گفتم : منم خوشبختم
در ادامه جمله ام کمی مکس کردم و گفتم من رفتم سر کلاس
بوم نقاشی و قلمو رو برداشتم و به طرف کلاس رفتم
قیافه ارتا توی ذهنم مونده بود
هر چند به چیز دیگ فک میکردم ولی قیافه اش توی ذهنم بود
ارتا اومد سر کلاس دوباره بچه های شروع به جیغ زدن کردن
دوباره گفتم این پیامبر دومه
احساس میکردم یکی بهم خیره شده ولی اصلا به پشت نگا نمیکردم که بفهمم کیه
معلم نقاشی گفت هر چی دوس دارین بکشین
من توی این فکر بودم که چی بکشم
اها دختری رو میکشم که داره به دریا خیره میشه فک کنم قشنگ بشه
وقتی شروع کردم به نقاشی کشیدن
اکیپی از دخترایی که منو هول داده بودند اومدن
به من چشم خوره رفتن
من اصلا برام مهم نبود چون قرار بود امروز روز خوبی برام باشه
مایل به پارت ۶.؟
۵.۰k
۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.