اونا منتظرن تا من و تهیونگ برادر ناتنی ام کع تنها باز مان
اونا منتظرن تا من و تهیونگ برادر ناتنی ام کع تنها باز مانده ها هستیم حمله کنن ..
منو اون ناتنی بودیم.ولی اونی که به فرزندی گرفته شده بود منم:)
نگاهی به ساعت باندولی انداختم.ساعت ۹ شب بود. چقد زود میگذشت..
بلند شدم و به صورتم آب زدم.به سمت سالن اصلی حرکت کردم تهیونگ غذا آماد کرده بود.پشت میز نشستیم و درحالی که غذا رو میجویدم به رو میزی قرمز خیره شدم.
+(گلوش رو صاف میکنع)ا.ت دیگع نمیتونیم پنهان کاری کنیم دیر یا زود میفهمن کع ما فقط دونفریم.اونوقت .
-قول میدم اون موقع فرار کنیم و بریم یه جای دیگع نمیتونیم اینجا بمونیم؟
آهی کشید و گفت:امان از نقشه های تو
بقیهی شام رو در سکوت گذروندیم و بعد به سمت اتاق خواب هامون رفتیم تا بخوابیم.
•••••••••••••••••••••••••••••••
نیمع شب با صدایی از خواب پرید و به اطراف نگا کرد صدای قدم زدن میومد... صدای راه رفتن... نع یک نفر بلکه چند نفر در همون لحظه تهیونگ رو دید کع آروم وارد اتاقش شد
با صدایی ترسیده ولی آروم گفت:
+اینجان!
آب دهنمو قورت دادم
-کیا اینجان؟
تهیونگ مچ دست ا.ت رو گرفت ...
+وقت نداریم باید فرار کینم!میخوان مارو بکشن.
ا.ت دست تهیونگ رو گرفت.و باهم از پنجره بیرون رفتن دخترک میتونست ضربان قلبشو حس کنع و فک میکرد هر لحظه بمیرع..
وسط حیاط بودن کع سایه هایی اونارو محاصره کردند به همدیگر چسبیدن.اشک از گونه های ا.ت سرازیر میشد.این پایان کاره؟نباید تهیونگ بمیرع!
سایه ها نزدیک و نزدیک تر می شدند و شمشیرهای بلندشون اونارو زندانی کرده بود.البته کع اونا هیچ مهارتی نداشتن.فقط خیره به هم موندن..
در این لحظه توی ذهن تهیونگ جرقه ای ایجاد شد.اون میتونست نجاتش بدع
دم گوش دخترک زمزمه کرد: وقتی حواسش پرت بود فرار کن
دیگع نزدیکشون بودن تهیونگ رف جلوشون و سعی کرد به پای یکیشون لگد بزنع تلاشش ناموفق بود اما نقشش همین بود میخواست قربانی بشع در کسری از ثانیه شمشیر به قلبش برخورد کرد و توی بدن نحیفش فرو رفت
ا.ت کع هنو توی شک بود نگاهشون میکرد
اشک های گرم روی گونه هاش سرازیر میشدن و هیچ کنترلی نداشتن تهیونگ چیزی حس نمیکرد.سرمای عجیبی توی بدنش پیچید..
داد کشید:زود باش و برو...تو باید زنده بمونی..ن..نمیخوام از دست بدم 🥀
ناگهان تمام لحظاتش را جلوی چشماش دید صحنع هایی کع به ا.ت خیره شده بود و اون فارغ از هیچ چیزی موهاش رو پشت گوشش میزد.... وقتایی که یواشکی نگاه های اون به جونگ کوک و میدید و قلبش ترک میخورد..اون عاشق این دختر با موهای ابریشمی قهوه ای شدع بود.
ولی میدونست که اون به یکی دیگه تعلق داره..
ا.ت خم شدع بود و اشکاش روی صورت تهیونگ میریخت.
لبخند تلخی زد و بهش نگا کرد..
+یااا ا.ت فرار کن ...فقط..
سرفه کرد و خون از دهنش بیرون پاشید..
-نمیخواد هیچی بگی..
بدن گرمش تهیونگ رو در آغوش گرفت و گفت:
باهم دیگع میریم.
+ن..نع
دختر مصرانه بدن خونیش رو با خودش میکشید.کع باعث شد ردی از خون روی زمین بمونه میدونست که فایده نداره
+یاااا دوست دارم:)
بعد از اون دهنش دیگع حرکتی نکرد و چشماش ثابت روی ا.ت موند..
-ا.ت فریادی از سر ناامیدی کشید.
سرباز ها کع حصلشون از این بازی مسخره سر رفته بود شمشیرشان رو توی بدن ا.ت فرو کردن ا.ت میخندید و اشک میریخت ..
به زودی پیش کساییکه دوسش داشت میرفت.
با آخرین توانش فریاد کشید:دارم میام پیشت
ضربه های شمشیر را توی بدنش حس نمیکرد ولی دید کع خون زیادی ازش رفته بود.
چشماش کم کم سوی خودش را از دس دادن و دختر برای همیشه به خواب ابدی رفت..
"دوستت دارم..اما تو متعلق به من نیسی"
منو اون ناتنی بودیم.ولی اونی که به فرزندی گرفته شده بود منم:)
نگاهی به ساعت باندولی انداختم.ساعت ۹ شب بود. چقد زود میگذشت..
بلند شدم و به صورتم آب زدم.به سمت سالن اصلی حرکت کردم تهیونگ غذا آماد کرده بود.پشت میز نشستیم و درحالی که غذا رو میجویدم به رو میزی قرمز خیره شدم.
+(گلوش رو صاف میکنع)ا.ت دیگع نمیتونیم پنهان کاری کنیم دیر یا زود میفهمن کع ما فقط دونفریم.اونوقت .
-قول میدم اون موقع فرار کنیم و بریم یه جای دیگع نمیتونیم اینجا بمونیم؟
آهی کشید و گفت:امان از نقشه های تو
بقیهی شام رو در سکوت گذروندیم و بعد به سمت اتاق خواب هامون رفتیم تا بخوابیم.
•••••••••••••••••••••••••••••••
نیمع شب با صدایی از خواب پرید و به اطراف نگا کرد صدای قدم زدن میومد... صدای راه رفتن... نع یک نفر بلکه چند نفر در همون لحظه تهیونگ رو دید کع آروم وارد اتاقش شد
با صدایی ترسیده ولی آروم گفت:
+اینجان!
آب دهنمو قورت دادم
-کیا اینجان؟
تهیونگ مچ دست ا.ت رو گرفت ...
+وقت نداریم باید فرار کینم!میخوان مارو بکشن.
ا.ت دست تهیونگ رو گرفت.و باهم از پنجره بیرون رفتن دخترک میتونست ضربان قلبشو حس کنع و فک میکرد هر لحظه بمیرع..
وسط حیاط بودن کع سایه هایی اونارو محاصره کردند به همدیگر چسبیدن.اشک از گونه های ا.ت سرازیر میشد.این پایان کاره؟نباید تهیونگ بمیرع!
سایه ها نزدیک و نزدیک تر می شدند و شمشیرهای بلندشون اونارو زندانی کرده بود.البته کع اونا هیچ مهارتی نداشتن.فقط خیره به هم موندن..
در این لحظه توی ذهن تهیونگ جرقه ای ایجاد شد.اون میتونست نجاتش بدع
دم گوش دخترک زمزمه کرد: وقتی حواسش پرت بود فرار کن
دیگع نزدیکشون بودن تهیونگ رف جلوشون و سعی کرد به پای یکیشون لگد بزنع تلاشش ناموفق بود اما نقشش همین بود میخواست قربانی بشع در کسری از ثانیه شمشیر به قلبش برخورد کرد و توی بدن نحیفش فرو رفت
ا.ت کع هنو توی شک بود نگاهشون میکرد
اشک های گرم روی گونه هاش سرازیر میشدن و هیچ کنترلی نداشتن تهیونگ چیزی حس نمیکرد.سرمای عجیبی توی بدنش پیچید..
داد کشید:زود باش و برو...تو باید زنده بمونی..ن..نمیخوام از دست بدم 🥀
ناگهان تمام لحظاتش را جلوی چشماش دید صحنع هایی کع به ا.ت خیره شده بود و اون فارغ از هیچ چیزی موهاش رو پشت گوشش میزد.... وقتایی که یواشکی نگاه های اون به جونگ کوک و میدید و قلبش ترک میخورد..اون عاشق این دختر با موهای ابریشمی قهوه ای شدع بود.
ولی میدونست که اون به یکی دیگه تعلق داره..
ا.ت خم شدع بود و اشکاش روی صورت تهیونگ میریخت.
لبخند تلخی زد و بهش نگا کرد..
+یااا ا.ت فرار کن ...فقط..
سرفه کرد و خون از دهنش بیرون پاشید..
-نمیخواد هیچی بگی..
بدن گرمش تهیونگ رو در آغوش گرفت و گفت:
باهم دیگع میریم.
+ن..نع
دختر مصرانه بدن خونیش رو با خودش میکشید.کع باعث شد ردی از خون روی زمین بمونه میدونست که فایده نداره
+یاااا دوست دارم:)
بعد از اون دهنش دیگع حرکتی نکرد و چشماش ثابت روی ا.ت موند..
-ا.ت فریادی از سر ناامیدی کشید.
سرباز ها کع حصلشون از این بازی مسخره سر رفته بود شمشیرشان رو توی بدن ا.ت فرو کردن ا.ت میخندید و اشک میریخت ..
به زودی پیش کساییکه دوسش داشت میرفت.
با آخرین توانش فریاد کشید:دارم میام پیشت
ضربه های شمشیر را توی بدنش حس نمیکرد ولی دید کع خون زیادی ازش رفته بود.
چشماش کم کم سوی خودش را از دس دادن و دختر برای همیشه به خواب ابدی رفت..
"دوستت دارم..اما تو متعلق به من نیسی"
۳.۳k
۰۳ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.