pawn/پارت ۱۷۱
صبح روز بعد...
یوجین از خواب بیدار شد...
از اونجا که هر صبح برای رفتن به مهدکودک بیدارش میکردن، به عادت همیشگیش بدون اینکه کسی صداش کنه پاشد...
دستشو مشت کرد و چشمای تیله ایشو مالید... موهای بلند مشکیش توی هم رفته بود... برای کنار زدن موهاش دستشو روی پیشونیش کشید... ولی چندان مرتب نشدن...
خمیازه ای کشید...
وقتی تونست چشاشو کامل باز کنه به ا/ت نگاه کرد که هنوز کنارش خوابیده بود...
دستاشو روی بازوی ا/ت گذاشت و آروم تکونش داد: ماما... مامی.... مامی بیدار شو... من گرسنمه.... مامییی...
ا/ت صدای یوجین رو شنید... کمی خودشو کش و قوس داد...
چشمش به یوجین افتاد که کنارش نشسته بود...
ا/ت: عزیزم تو کی بیدار شدی؟
یوجین: الان... میشه پاشی دیگه؟
ا/ت: باشه...
پتو رو از روی خودش کنار زد...
نشست روی تخت...
از پنجره نوری داخل نتابیده بود... چون هوا ابری بود... پاییز امسال خیلی سرد بود... و تقریبا هرروزش بارونی بود...
یوجین پاشد و روی تخت ایستاد... بالا پایین پرید...
ا/ت: عزیزم چیکار میکنی!
یوجین: میخوام برم بابامو هم بیدار کنم
ا/ت: باشه...
یوجین رو بغل کرد و پایین تخت گذاشت... به محض اینکه پاهاش به زمین رسید دوید...
سمت اتاق تهیونگ رفت...
در اتاق اون همیشه باز بود...
یوجین بدون اینکه ذره ای از سرعتش کم کنه به طرف تخت تهیونگ رفت...
هنوز ساکت بود... برای بیدار کردنش سر و صدایی نکرده بود...
خودشو روی تخت رسوند...
کنارش نشست و دستشو روی دست تهیونگ گذاشت... چسب زخم دور انگشتشو که دید با تعجب بهش نگاه کرد... لباشو نزدیک برد و انگشتشو بوسید... و بعد نازش کرد...
تهیونگ از حس بوسه و نوازش دستش از خواب بیدار شد... میون خواب و بیداری تصور کرد که ا/ت اونو میبوسه...
سریع سرشو برگردوند و دید که یوجین پیشش نشسته...
وقتی متوجه شد اشتباه کرده نفس عمیق و صداداری کشید...
تهیونگ: آهههه... یوجینا... تو بودی!
یوجین: بابا... انگشتت درد میکنه؟ چرا اینو به انگشتت زدی؟
تهیونگ: چیزی نیست عزیزم... یه زخم کوچیکه
یوجین: بوسش کردم که زود خوب بشه...
تهیونگ از مهربونی یوجین ذوق زده شد... آغوششو باز کرد و گفت: بیا بغلم دختر خشگلم...
یوجین با لبهای صورتیش لبخندی زد و دندونای کوچیکش نمایان شد... خودشو توی آغوش تهیونگ انداخت...
تهیونگ میون آغوشش یوجین رو نگه داشت... و اون مدام حرکت میکرد و ثابت نمیموند...
تهیونگ زیر لب با خودش حرف زد... طوری که یوجین متوجه حرفاش نشد...
تهیونگ: دختر کوچولوی من... این همه مهربونی تو منو یاد یوجین عزیزم میندازه... چطوری میتونم دووم بیارم وقتی انقد اونو به یادم میاری!
یوجین: چی گفتی بابا؟
تهیونگ: هیچی...
ا/ت منتظر بود یوجین بیاد تا برای مهدکودک آمادش کنه... اما هرچی منتظر شد اون نیومد... از سر ناچاری به اتاق تهیونگ رفت...
توی چارچوب در ایستاد و از اون فراتر نرفت...
برای اینکه تهیونگ متوجهش بشه چند تا ضربه ی آروم به در زد...
تهیونگ و یوجین برگشتن نگاش کردن...
ا/ت: یوجینو بیار باید ببرمش مهدکودک...
گفت و برگشت که بره...
تهیونگ: امروز نمیخواد جایی بره...
ا/ت دست به کمر ایستاد و رو به تهیونگ گفت: چرا؟
تهیونگ: چون منم جایی نمیرم... قراره با دخترم بازی کنیم و خوش بگذرونیم
یوجین: آره مامی... خواهش میکنم...
ا/ت قصد نداشت قبول کنه... چون طبق معمول قصد داشت با تهیونگ مخالفت کنه... اما وقتی دید یوجین مایله که پیش تهیونگ بمونه تصمیم گرفت کاری نداشته باشه...
یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت: پس خودت بهش صبحونه بده و مراقبش باش... من میرم
تهیونگ: باشه....
********
یوجین از خواب بیدار شد...
از اونجا که هر صبح برای رفتن به مهدکودک بیدارش میکردن، به عادت همیشگیش بدون اینکه کسی صداش کنه پاشد...
دستشو مشت کرد و چشمای تیله ایشو مالید... موهای بلند مشکیش توی هم رفته بود... برای کنار زدن موهاش دستشو روی پیشونیش کشید... ولی چندان مرتب نشدن...
خمیازه ای کشید...
وقتی تونست چشاشو کامل باز کنه به ا/ت نگاه کرد که هنوز کنارش خوابیده بود...
دستاشو روی بازوی ا/ت گذاشت و آروم تکونش داد: ماما... مامی.... مامی بیدار شو... من گرسنمه.... مامییی...
ا/ت صدای یوجین رو شنید... کمی خودشو کش و قوس داد...
چشمش به یوجین افتاد که کنارش نشسته بود...
ا/ت: عزیزم تو کی بیدار شدی؟
یوجین: الان... میشه پاشی دیگه؟
ا/ت: باشه...
پتو رو از روی خودش کنار زد...
نشست روی تخت...
از پنجره نوری داخل نتابیده بود... چون هوا ابری بود... پاییز امسال خیلی سرد بود... و تقریبا هرروزش بارونی بود...
یوجین پاشد و روی تخت ایستاد... بالا پایین پرید...
ا/ت: عزیزم چیکار میکنی!
یوجین: میخوام برم بابامو هم بیدار کنم
ا/ت: باشه...
یوجین رو بغل کرد و پایین تخت گذاشت... به محض اینکه پاهاش به زمین رسید دوید...
سمت اتاق تهیونگ رفت...
در اتاق اون همیشه باز بود...
یوجین بدون اینکه ذره ای از سرعتش کم کنه به طرف تخت تهیونگ رفت...
هنوز ساکت بود... برای بیدار کردنش سر و صدایی نکرده بود...
خودشو روی تخت رسوند...
کنارش نشست و دستشو روی دست تهیونگ گذاشت... چسب زخم دور انگشتشو که دید با تعجب بهش نگاه کرد... لباشو نزدیک برد و انگشتشو بوسید... و بعد نازش کرد...
تهیونگ از حس بوسه و نوازش دستش از خواب بیدار شد... میون خواب و بیداری تصور کرد که ا/ت اونو میبوسه...
سریع سرشو برگردوند و دید که یوجین پیشش نشسته...
وقتی متوجه شد اشتباه کرده نفس عمیق و صداداری کشید...
تهیونگ: آهههه... یوجینا... تو بودی!
یوجین: بابا... انگشتت درد میکنه؟ چرا اینو به انگشتت زدی؟
تهیونگ: چیزی نیست عزیزم... یه زخم کوچیکه
یوجین: بوسش کردم که زود خوب بشه...
تهیونگ از مهربونی یوجین ذوق زده شد... آغوششو باز کرد و گفت: بیا بغلم دختر خشگلم...
یوجین با لبهای صورتیش لبخندی زد و دندونای کوچیکش نمایان شد... خودشو توی آغوش تهیونگ انداخت...
تهیونگ میون آغوشش یوجین رو نگه داشت... و اون مدام حرکت میکرد و ثابت نمیموند...
تهیونگ زیر لب با خودش حرف زد... طوری که یوجین متوجه حرفاش نشد...
تهیونگ: دختر کوچولوی من... این همه مهربونی تو منو یاد یوجین عزیزم میندازه... چطوری میتونم دووم بیارم وقتی انقد اونو به یادم میاری!
یوجین: چی گفتی بابا؟
تهیونگ: هیچی...
ا/ت منتظر بود یوجین بیاد تا برای مهدکودک آمادش کنه... اما هرچی منتظر شد اون نیومد... از سر ناچاری به اتاق تهیونگ رفت...
توی چارچوب در ایستاد و از اون فراتر نرفت...
برای اینکه تهیونگ متوجهش بشه چند تا ضربه ی آروم به در زد...
تهیونگ و یوجین برگشتن نگاش کردن...
ا/ت: یوجینو بیار باید ببرمش مهدکودک...
گفت و برگشت که بره...
تهیونگ: امروز نمیخواد جایی بره...
ا/ت دست به کمر ایستاد و رو به تهیونگ گفت: چرا؟
تهیونگ: چون منم جایی نمیرم... قراره با دخترم بازی کنیم و خوش بگذرونیم
یوجین: آره مامی... خواهش میکنم...
ا/ت قصد نداشت قبول کنه... چون طبق معمول قصد داشت با تهیونگ مخالفت کنه... اما وقتی دید یوجین مایله که پیش تهیونگ بمونه تصمیم گرفت کاری نداشته باشه...
یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت: پس خودت بهش صبحونه بده و مراقبش باش... من میرم
تهیونگ: باشه....
********
۲۶.۵k
۰۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.