{عشق یا نفرت}
{عشق یا نفرت}
پارت:²²
ات:مطمئن نیستم که حتی بین ما رابطه ای بوده باشه
کوک:واقعا منو یادت نمیاد یا خودتو زدی به اون راه
ات:اقای جئون من گفتم شمارو یادم نمیاد
کوک:لطفا یکم فکر کن چطور منو یادت نمیاد
ات:لطفا احساسی برخود نکنید خیر سرتون مافیا هستین
کوک:جالبه(پوزخند) ولی برای من عشق مهم تر از ابرومه
ات :لطفا بجای بحث راجب عشق و عاشقی راجب کار صحبت کنید
کوک:خب دلیلش؟
ات:چون حالم از هرچی عشقه بهم میخوره
کوک :دلیلششش
ات:ایا شما حریم خصوصی میدونید چیه
کوک:خب واقعا منو یادت نمیاد
ات:نه یادم نمیاد شاید اشتباه میکنید
کوک:من هیچ وقت برای شناخت اتم اشتباه نمیکنم
ات:خب باشه باشه من تورو یادم میاد ولی هر بار که یادت میوفتم حالم بهم میخورهه
کوک:ولی من هر وقت تورو یادم میادم حالم بهتر میشه
ات:الان میخوای راجب کار حرف بزنی یا نه
کوک:نه
ات:پس خداحافظ
کوک:نه نه شروع کنید
ات :باشه
کوک:خب شرط سر چیه
ات:خب اگه من برنده بشم سیصد اسلحه میگیرم و اگر تو برنده بشی؟
کوک:تو باید مال من بشی
ات:قبول(با تردید)
کوک :پس بریم
[دست اول باختم ،دست دوم باختم ،دست اخر هم باختم سه بار پشت سرهم بدبیاری] وقتی دیدم باختم اعصابم خورد شد میزو هل دادم و سری پاشدم و دویدم با سرعت به یه سمتی رفتم و تو راه گوشیم رو برداشتم و به سانگیو و گفتم کل عمارتو ببندید و درو قفل کن و اگر کسی پشت در اومد درو باز نکن حتی نپرس کیه سانگیو دلیلشو پرسید و گفتم بعد میفهمی و قطع کردم سریع به سمت پناهگاه استراری رفتم افراد جونگ کوک دنبالم بودن واقعا نمیخواستم برم باهاشون ولی باخته بودم درحال دویدن بودم که یهو سر جام سیخ شدم
یاد حرف مامانم افتادم (اگه قولی دادی بهش عمل کن چون اینجوری من به دخترم افتخار میکنم) من قول داده بودم و اگه عمل نمیکردم یه بازنده بودم که از کوک میترسه پس وایسادم و به پشتم نگاه کردم ماشین های سیاه که پر از غول بود من وسط یه جاده جنگلی بودم چه وایب عجیبی میداد ولی کوک رید توش وایسادم که چندتا غول اومدن پایین و میخواستن بگیرنم که با داد گفتم خودم میام سوار ماشین شدم و تو راه به سانگیو زنگ زدم و ادرس عمارت کوک رو دادم که بیاد
اعصابم خورد بود ولی یاد حرف های مامانم افتادم لبخند زدم مامانم بهم افتخار میکنه ...رسیدیم عمارت و کوک رو دیدم که یه پوذخند زده بود و به من نگاه میکرد وقتی بهش رسیدم اروم در گوشم گفت دوباره بهم رسیدیم بیب که گفتم فک کنم حرفمو فراموش کردی وقتی میخواستی یه زن دیگه بگیری گفتم دیگه دنبال من نیا ولی گوش نکردی باز اومدی ولی اومدنت بی فایدست من دیگه نمیتونم بهت علاقه نشون بدم چون هر بار که عاشق شدم از پشت بهم خنجر زدن و دیگه نه قلبم نه ذهنم قابلیتی به نام عاشق شدن ندارند
^^پایان پارت^^
پارت:²²
ات:مطمئن نیستم که حتی بین ما رابطه ای بوده باشه
کوک:واقعا منو یادت نمیاد یا خودتو زدی به اون راه
ات:اقای جئون من گفتم شمارو یادم نمیاد
کوک:لطفا یکم فکر کن چطور منو یادت نمیاد
ات:لطفا احساسی برخود نکنید خیر سرتون مافیا هستین
کوک:جالبه(پوزخند) ولی برای من عشق مهم تر از ابرومه
ات :لطفا بجای بحث راجب عشق و عاشقی راجب کار صحبت کنید
کوک:خب دلیلش؟
ات:چون حالم از هرچی عشقه بهم میخوره
کوک :دلیلششش
ات:ایا شما حریم خصوصی میدونید چیه
کوک:خب واقعا منو یادت نمیاد
ات:نه یادم نمیاد شاید اشتباه میکنید
کوک:من هیچ وقت برای شناخت اتم اشتباه نمیکنم
ات:خب باشه باشه من تورو یادم میاد ولی هر بار که یادت میوفتم حالم بهم میخورهه
کوک:ولی من هر وقت تورو یادم میادم حالم بهتر میشه
ات:الان میخوای راجب کار حرف بزنی یا نه
کوک:نه
ات:پس خداحافظ
کوک:نه نه شروع کنید
ات :باشه
کوک:خب شرط سر چیه
ات:خب اگه من برنده بشم سیصد اسلحه میگیرم و اگر تو برنده بشی؟
کوک:تو باید مال من بشی
ات:قبول(با تردید)
کوک :پس بریم
[دست اول باختم ،دست دوم باختم ،دست اخر هم باختم سه بار پشت سرهم بدبیاری] وقتی دیدم باختم اعصابم خورد شد میزو هل دادم و سری پاشدم و دویدم با سرعت به یه سمتی رفتم و تو راه گوشیم رو برداشتم و به سانگیو و گفتم کل عمارتو ببندید و درو قفل کن و اگر کسی پشت در اومد درو باز نکن حتی نپرس کیه سانگیو دلیلشو پرسید و گفتم بعد میفهمی و قطع کردم سریع به سمت پناهگاه استراری رفتم افراد جونگ کوک دنبالم بودن واقعا نمیخواستم برم باهاشون ولی باخته بودم درحال دویدن بودم که یهو سر جام سیخ شدم
یاد حرف مامانم افتادم (اگه قولی دادی بهش عمل کن چون اینجوری من به دخترم افتخار میکنم) من قول داده بودم و اگه عمل نمیکردم یه بازنده بودم که از کوک میترسه پس وایسادم و به پشتم نگاه کردم ماشین های سیاه که پر از غول بود من وسط یه جاده جنگلی بودم چه وایب عجیبی میداد ولی کوک رید توش وایسادم که چندتا غول اومدن پایین و میخواستن بگیرنم که با داد گفتم خودم میام سوار ماشین شدم و تو راه به سانگیو زنگ زدم و ادرس عمارت کوک رو دادم که بیاد
اعصابم خورد بود ولی یاد حرف های مامانم افتادم لبخند زدم مامانم بهم افتخار میکنه ...رسیدیم عمارت و کوک رو دیدم که یه پوذخند زده بود و به من نگاه میکرد وقتی بهش رسیدم اروم در گوشم گفت دوباره بهم رسیدیم بیب که گفتم فک کنم حرفمو فراموش کردی وقتی میخواستی یه زن دیگه بگیری گفتم دیگه دنبال من نیا ولی گوش نکردی باز اومدی ولی اومدنت بی فایدست من دیگه نمیتونم بهت علاقه نشون بدم چون هر بار که عاشق شدم از پشت بهم خنجر زدن و دیگه نه قلبم نه ذهنم قابلیتی به نام عاشق شدن ندارند
^^پایان پارت^^
۳.۷k
۰۸ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.