تک پارتی نلمجون بخش چهارم
ایزول و چای وون نامجون رو تعقیب میکنن و میبینن نامجون روبروی یه کافه نگه میداره.... روبروی اون کافه می ایسته و بعد چند دیقه یه دختر از راه میرسه... نامجون با لبخند به دختره سلام میکنه و بغلش میکنه
چای وون: باورم نمیشه... اینکارا از نامجون بعیده...«اشک تو چشماش جمع میشه»
ایزول: بهتره برگردیم
چای وون: برگردیم
«وقتی میرسن خونه چای وون میزنه زیر گریه و کلی گریه میکنه»
ایزول: بیا بریم بیرون شاید حال و هوات عوض شه...
چای وون قبول میکنه و با دوستش میره بیرون
«ساعت ۹ شب: چای وون با ایزول میان خونه»
ویو چای وون: بیرون که بودیم خوش گذشت ولی ته دلم خیلی ناراحت بودم... نامجون با احساساتم بازی کرد و منو به مسخره گرفت... واقعا براش متاسفم.. دلم میخاد بمیرم!«چای وون تصمیم میگیره بعد از اینکه رسیدن با قرص خود کشی کنه!»
راوی:«اونا میرسن خونه و میبینن نامجون و اون دختره رو مبل نشستن... نامجون با لبخندی عمیق تو چشمای دختره زل زده و داره به حرفاش گوش میده طوری که متوجه اومدن چای وون و ایزول نشد! دختره هم با ذوق داره با نامجون حرف میزنه»
ایزول: چای وون ساکت باش بیا به حرفاشون گوش بدیم...
دختره:«بعدش با مامان بابا خدافظی کردم و بغلش کردم.. خیلی دلم براشون تنگ میشه بهشون قول دادم سال دیگه با تو برم پیششون... راستی از چای وون چه خبر؟
نامجون: چای وون خوبه راستش من تصمیم گرفتم ازین به بعد بیشتر بهش توجه کنم و کمکش کنم اخه کارام این روزا سبک تر شده پس باید به زنم برسم..
دختره: خیلی هم خوب... خیلی دوست دارم زن برادرم رو ببینم! 😊
راوی:«چای وون با این حرف دختره تعجب میکنه! برای همین وارد خونه میشه و سلام میکنه....
«حمایت فراموش نشه کیوتا😉💜✨»
چای وون: باورم نمیشه... اینکارا از نامجون بعیده...«اشک تو چشماش جمع میشه»
ایزول: بهتره برگردیم
چای وون: برگردیم
«وقتی میرسن خونه چای وون میزنه زیر گریه و کلی گریه میکنه»
ایزول: بیا بریم بیرون شاید حال و هوات عوض شه...
چای وون قبول میکنه و با دوستش میره بیرون
«ساعت ۹ شب: چای وون با ایزول میان خونه»
ویو چای وون: بیرون که بودیم خوش گذشت ولی ته دلم خیلی ناراحت بودم... نامجون با احساساتم بازی کرد و منو به مسخره گرفت... واقعا براش متاسفم.. دلم میخاد بمیرم!«چای وون تصمیم میگیره بعد از اینکه رسیدن با قرص خود کشی کنه!»
راوی:«اونا میرسن خونه و میبینن نامجون و اون دختره رو مبل نشستن... نامجون با لبخندی عمیق تو چشمای دختره زل زده و داره به حرفاش گوش میده طوری که متوجه اومدن چای وون و ایزول نشد! دختره هم با ذوق داره با نامجون حرف میزنه»
ایزول: چای وون ساکت باش بیا به حرفاشون گوش بدیم...
دختره:«بعدش با مامان بابا خدافظی کردم و بغلش کردم.. خیلی دلم براشون تنگ میشه بهشون قول دادم سال دیگه با تو برم پیششون... راستی از چای وون چه خبر؟
نامجون: چای وون خوبه راستش من تصمیم گرفتم ازین به بعد بیشتر بهش توجه کنم و کمکش کنم اخه کارام این روزا سبک تر شده پس باید به زنم برسم..
دختره: خیلی هم خوب... خیلی دوست دارم زن برادرم رو ببینم! 😊
راوی:«چای وون با این حرف دختره تعجب میکنه! برای همین وارد خونه میشه و سلام میکنه....
«حمایت فراموش نشه کیوتا😉💜✨»
۴.۷k
۲۳ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.